اقلیم‌های سرمایه: به سوی اکوسوسیالیسم فرازیست‌محیطی

نانسی فریزر

اقلیم‌های سرمایه: به سوی اکوسوسیالیسم فرازیست‌محیطی
Sebastião Salgado, Greater Burhan Oil Field, Desert on Fire, Kuwait 1991
شاید امروز مهم‌ترین اضطراب اجتماعی ما، اضطرابی زیست‌محیطی باشد. کشور در خشکسالی است، دریاچه‌‌ها خشک می‌شوند، باران نمی‌بارد، هوای شهرهای بزرگ غیرقابل تنفس شده و جنگل‌هایی در شمال و شمال‌غرب ایران می‌سوزند و زمین از بی‌آبی فرومی‌نشیند. بارها شنیده‌ایم که مسئول این بحران‌های زیست‌محیطی انسان‌ها هستند، کسانی که با تصاحب و استخراج بی‌رویهٔ منابع زمین چنین بحرانی را آفریده‌اند. اما نانسی فریزر، نظریه‌پرداز انتقادی و مارکسیستی، در این مقاله که در سال ۲۰۲۲ در نشریهٔ «New Left Review» منتشر‌ شده، می‌گوید انداختن بار اتهام بر دوش «انسان» دشمن اصلی را از نظر پنهان می‌کند. ما با بحرانی فراتر از بحران زیست‌محیطی بر روی زمین مواجهیم، بحرانی عام که از محیط‌زیست تا بازتولید اجتماعی و سپهر سیاسی و از کار مراقبتی تا کار مزدی را در برمی‌گیرد و هر مبارزه‌ای که صرفاً متمرکز بر محیط‌زیست باشد در برابر این بحران ناکام خواهد بود. ریشهٔ این بحران در ساختار‌های بنیادین جامعهٔ امروز است، جامعهٔ سرمایه‌داری که چنان سازمان یافته تا شرایط غیراقتصادی بقای خود را هم‌چون ماری که دم خود را می‌خورد، ببلعد و با تناقض‌های درونی‌اش در تمامی عرصه‌ها بحران خلق کند. از این‌روست که به نظر فریزر، هر راه‌حلی برای بحران اقلیمی کنونی باید ناگزیر ضدسرمایه‌داری و فرازیست‌محیطی باشد و عدالت زیست‌محیطی را با مبارزه با استخراج‌گری منابع و خلع‌ید، پدرسالاری، استثمار و امپریالیسم پیوند بزند، چرا که آن‌ها عرصه‌هایی هستند متقابلاً برسازندهٔ یکدیگر. در فقدان چنین رویکردی است که با جنبش‌های زیست‌محیطی مواجهیم که اگرچه بصیرت‌هایی ناب در دل خود دارند، اما از تشخیص ریشهٔ مشکلات ناتوانند و گاه در دام همان راه‌حل‌هایی می‌افتند که سرمایه‌داری به نفع خود و برای رفع موقتی تناقضاتش و البته با هدف بسط مداوم ارزش طراحی کرده است، رویکردهایی که او «سرمایه‌داری سبز» می‌داند. فریزر با تاملی تاریخی در سیر رژیم‌های انباشت اجتماعی-زیست‌محیطی نشان می‌دهد که چنین راه‌حل‌هایی نه فقط امکانی برای نجات زمین فراهم نمی‌کنند، بلکه خود بحرانی جدید رقم می‌زنند و تا وقتی این سیستم تحولی ساختاری نیابد و بلوک ضدهژمونی زیست‌محیطی-اجتماعی تازه‌ای شکل نگیرد، جنبش‌های تک‌بعدی زیست‌محیطی راه به جایی نخواهند برد.

 

سیاست اقلیمی امروزه به مرکز صحنهٔ سیاسی آمده است[1]، حتی با آن‌که گروه‌هایی محدود هنوز اصرار به انکار دارند، اما بازیگران سیاسی از طیف‌های گوناگون دارند به سیاست‌های سبز رو می‌آورند. نسل جدیدی از جوانان کنشگر مصرند که دیگر وقت آن رسیده که از طفره‌ رفتن در برابر تهدید مرگباری که گرمایش جهانی پیش رویمان گذاشته، دست برداریم. جوانانی ستیزه‌جو که نسل پیش را به دزدیدن آیندهٔ خود متهم می‌کنند و مدعی‌اند در برداشتن تمامی گام‌های لازم برای نجات زمین، محق و مسئولند. درعین‌حال، جنبش‌های رشدزدایی[2] در حال کسب قدرتند. این جنبش‌ها که مطمئنند سبک‌ زندگی مصرف‌گراست که ما را به این ورطه انداخته، در پی دگرگونی شیوه‌های زندگی‌اند. جوامع بومی در شمال و جنوب جهان نیز به همین نحو پشتیبانی بیشتری برای مبارزاتشان یافته‌اند که تازگی‌ها مبارزاتی زیست‌محیطی شناخته می‌شوند؛ اگرچه دیرزمانی است که آنان به دفاع از زیستگاه و معیشت خود در برابر تاخت‌وتاز استعماری و استخراج منابعشان به دست شرکت‌ها مشغولند، اما حالا در بین کسانی که در پی شیوه‌هایی غیرابزاری برای ارتباط با طبیعتند، متحدانی تازه یافته‌اند. فمینیست‌ها هم بر اضطرار دغدغه‌های قدیمی زیست‌محیطی می‌افزایند و پیوندهایی روان-تاریخی میان زن‌هراسی[3] و نفرت از زمین برقرار می‌کنند و خواستار بسیج برای اشکالی از زندگی‌اند که بازتولید را پایدار می‌سازد، خواه بازتولید اجتماعی و خواه طبیعی. موج جدیدی از کنشگری ضدنژادپرستی نیز در این بین، عدالت زیست‌محیطی را در دستور کار خود قرار داده است. جنبش «جان سیاهان» هم معنای بسیطی برای شعار «کاهش بودجهٔ پلیس» برگزیده و خواستار تغییر نحوهٔ تخصیص منابع برای جوامع رنگین‌پوست است، بودجه‌ای که بخشی از آن به‌نظرشان باید صرف پاکسازی آلاینده‌های سمّی و تهدیدکنندهٔ سلامت شود.

حتی سوسیال‌دموکرات‌ها هم که اخیراً یا همدست نئولیبرالیسم هستند یا دلسرد و نومید از آن، دارند حیات جدیدی در سیاست اقلیمی می‌یابند. آن‌ها چهرهٔ خود را در مقام طرفداران نیو دیل سبز[4] بازتعریف کرده‌اند و می‌خواهند حمایت از دست‌ رفتهٔ طبقهٔ کارگر را دوباره بخرند: راه‌حلشان نیز برقراری پیوندی میان گذار به انرژی تجدیدپذیر با مشاغل پردرآمد دارای اتحادیهٔ کارگری است. نباید شاخه‌هایی از پوپولیسم راست‌گرا را نیز از قلم انداخت که دارند به سیاست‌های سبز می‌گروند و از شوونیسمِ مبتنی بر زیست‌بوم ملی استقبال می‌کنند و می‌گویند باید فضاهای سبز و منابع طبیعی «خودشان» را با حذف «دیگری» (نژادی) حفظ کنند. نیروهایی در جنوب جهانی نیز در جبهه‌هایی گوناگون درگیر این مساله شده‌اند. برخی مدعی «حق توسعه» هستند و مصرند بار تدابیر کاهش مخاطرات زیست‌محیطی باید بر دوش قدرت‌های شمال باشد که دویست سال است در کار پخش گستردهٔ گازهای گلخانه‌ای‌اند و برخی دیگر مدافع «مشترک‌سازی»[5] یا «اقتصاد اجتماعی و همبسته» هستند و در همین‌حین، گروه‌هایی دیگر نقاب محیط‌زیست‌گرایی[6] به صورت زده‌اند و از طرح‌های نئولیبرالی تعدیل کربن[7] استفاده می‌کنند تا دور زمین‌ها حصار بکشند و از بهره‌مندان آن زمین‌ها سلب‌مالکیت کنند و اشکال جدیدی از رانت انحصاری به دست بیاورند. دست‌آخر، منافع مالی و شرکتی هم در این بازی سهیمند و سودهای هنگفتی از رونق معاملات کالاهای زیست‌محیطی به جیب می‌زنند و نه فقط سرمایه‌گذاری اقتصادی، بلکه سرمایه‌گذاری سیاسی کلانی می‌کنند تا رژیم اقلیم جهانی بازارمحور و سرمایه‌پسند برپا بماند.

سیاست زیست‌محیطی در یک کلام همه جا هست و دیگر ملک طلق جنبش‌های تک‌افتادهٔ محیط‌زیستی نیست؛ تغییر اقلیمی امروزه گویی موضوعی عاجل است که هر کنشگر سیاسی باید موضعش را نسبت به آن روشن کند؛ موضوعی که در باتلاق دستورکارهای متعارض افتاده و بسته به رعایت تعهدات متمایزش، به جهات گوناگون می‌رود. نتیجهٔ کار در پسِ اجماع سطحی و ظاهری، غرق شدن در میان اختلاف نظرات بی‌پایان است. از سویی، شمار بیشتری از مردم حالا گرمایش جهانی را تهدیدی می‌دانند برای آن حیاتی که بر سیارهٔ زمین می‌شناسیم. از سوی دیگر، دیدگاه مشترکی دربارهٔ نیروهای اجتماعی پیش‌رانِ این فرآیند وجود ندارد -و همچنین دربارهٔ تغییرات اجتماعی لازمه برای متوقف کردنش. مردم (کمابیش) بر سر علم موافقند، اما (باز هم کمابیش) توافقی روی سیاست ندارند.[8] 

بااین‌همه، واژگان «موافق» و «ناموافق»‌ بی‌خاصیت‌تر از آنند که وضعیت را به درستی نشان دهند. سیاست زیست‌محیطی امروز در بطن بحرانی دوران‌ساز[9] آشکار شده و نشانی از همان بحران را بر خود دارد. بحران بوم‌شناختی بی‌تردید هم بحرانی در اقتصاد است و هم جامعه و سیاست و سلامت عمومی -یعنی بحرانی عمومی که تاثیراتش در همه جا پخش می‌شود و اعتماد به جهان‌بینی‌های پابرجا و نخبگان حاکم را متزلزل می‌کند. نتیجهٔ کار بحران هژمونی است و «افسارگسیختگی» فضای عمومی. دیگر عقل سلیمی حاکم نیست تا در را به روی گزینه‌های خارج از چارچوب ببندد و بدین نحو عرصهٔ سیاسی را رام کند؛ حال عرصهٔ سیاسی نه فقط محل جستجویی دیوانه‌وار برای سیاست‌‌گذاری بهتر، بلکه برای جستجوی پروژه‌های سیاسی و شیوه‌های زندگیِ تازه است. این «جَو مغشوش» که البته پیش از شیوع کووید شکل گرفته بود، اما پس از آن بسیار تشدید شد، در سیاست زیست‌محیطی رخنه می‌کند و ناگزیر در دل آن جای می‌گیرد. اختلاف نظرات اقلیمی اتفاقاً پرتنش است، نه به این دلیل که سرنوشت زمین در گروی آن است و نه به این دلیل که فرصت چندانی باقی نمانده، بلکه علت دیگر خود «اقلیم سیاسی» است که در این تلاطمات غرق شده است.

محافظت از زمین در این وضعیت مستلزم برساختن ضدهژمونی است. لازم است سروصداهای ناهماهنگ نظرات امروز به آهنگ موزون و عقل‌ سلیم سیاست زیست‌محیطی بدل شود تا بتوان پروژهٔ دگرگونی گسترده‌ و مشترکی را سمت‌وسو داد. قطعاً چنین عقل ‌سلیمی باید از میانهٔ انبوه دیدگاه‌های متعارض بگذرد و دقیقاً مشخص کند چه چیزی باید در جامعه عوض شود تا گرمایش جهانی را متوقف کند -یعنی یافته‌های معتبر علم اقلیم را در عمل با روایتی به همان اندازه معتبر از عوامل اجتماعی-تاریخی پیش‌رانِ تغییر اقلیمی پیوند دهد. به‌ هرحال، عقل سلیم تازه برای برساختن ضدهژمونی باید از امرِ «صرفاً زیست‌محیطی» فرا رود. برای این‌که همهٔ گسترهٔ بحران امروزمان در این عقل‌سلیم جای بگیرد، باید بتواند تشخیص بیماری بوم‌شناختی را به سایر دغدغه‌های حیاتی وصل کند، دغدغه‌هایی از قبیل ناامنی معیشتی و انکار حقوق کارگران، کنار گذاشتن سرمایه‌گذاری‌ها در بازتولید اجتماعی و خوار شمردن مزمن کار مراقبتی، ستم امپریالیستیِ قومی و نژادی و سلطهٔ جنسی و جنسیتی، سلب مالکیت و اخراج مهاجرین، نظامی‌گری و اقتدارگرایی سیاسی و وحشی‌گری پلیس. این دغدغه‌ها مسلماً با تغییر اقلیم درهم‌تنیده و از تغییر اقلیم وخامت می‌گیرد. اما عقل سلیم تازه باید از «زیست‌بوم‌گرایی» تقلیل‌گرا بپرهیزد. به جای این‌که گرمایش جهانی را برگ‌ برنده‌ای بدانیم که بر همه چیز ارجح است، بلکه باید این تهدید را تا دینامیک‌های پنهان جامعه تعقیب کنیم، دینامیک‌هایی که موجد وجوه دیگری از بحران کنونی‌اند. فقط با مطرح شدن تمامی ابعاد عمدهٔ این بحران، اعم از زیست‌محیطی و غیرزیست‌محیطی و افشای پیوند‌های میان آن‌هاست که می‌توانیم بلوکی ضدهژمونی بسازیم که پشتیبان پروژه‌ای مشترک باشد و وزنی سیاسی برای پیشبرد موثر آن داشته باشد. 

بی‌شک کاری دشوار پیش‌روست؛ اما آن‌چه آن را به قلمروی امکان راه می‌دهد، «اتفاقی خجسته» است: تمامی راه‌ها به یک ایده ختم می‌شوند، یعنی سرمایه‌داری. سرمایه‌داری به معنایی که تعریف خواهم کرد، نمایندهٔ آن عامل اجتماعی-تاریخیِ پیشرانِ تغییر اقلیمی است و دینامیک نهادی اصلی است که برای توقف این روند باید برچیده شود. اما سرمایه‌داری در این معنا، عمیقاً در شکل‌های به‌ظاهر غیربوم‌شناسانهٔ بی‌عدالتیِ اجتماعی درهم پیچیده؛ از استثمار طبقاتی گرفته تا ستم امپریالیستی و نژادی و سلطهٔ جنسی و جنسیتی. وانگهی سرمایه‌داری نقشی کلیدی در بن‌بست‌های ظاهراً غیرزیست‌محیطی اجتماع نیز بازی می‌کند -در بحران‌های مراقبت و بازتولید اجتماعی، بحران مالی، زنجیره‌های تامین، دستمزد و کار، بحران حکمرانی و دموکراسی‌زدایی. از این‌رو، ضدیت با سرمایه‌داری می‌تواند -در واقع باید- انگیزهٔ اصلی سامان‌دهی عقل سلیمی تازه باشد. ضدیت با سرمایه‌داری، با افشای پیوندهای میان اجزای گوناگون بی‌عدالتی و عدم‌عقلانیت، کلیدی برای پرورش پروژهٔ ضدهژمونیِ دگرگونی زیست‌محیطی-اجتماعی در دستان ما می‌گذارد.

این مساله تزی است که در این متن به بحث می‌گذارم. آن را در ادامه، در سه سطح مختلف می‌شکافم، سطوحی که یکدیگر را تکمیل و تقویت می‌کنند. نخست با استدلال در سطح ساختاری ادعا می‌کنم که سرمایه‌داری اگر به درستی فهم شود، تناقض زیست‌محیطی ریشه‌داری در خود دارد که گرایشش به بحران محیط‌زیست را اجتناب‌ناپذیر می‌سازد. اما مدعی نیز هستم که این تناقض ابداً منحصر‌به‌فرد نیست و با چندین تناقض دیگر درهم‌تنیده که به همین‌ میزان در سرمایه‌داری گسترده‌اند و نمی‌توان منتزع از آن‌ها بحثی بسنده دربارهٔ این تناقض داشت. سپس به ساحت تاریخی می‌روم و به بررسی اشکال مشخصی می‌پردازم که تناقض زیست‌محیطی در مراحل مختلف توسعهٔ این سیستم، تابه‌حال و البته در حال‌حاضر به خود گرفته است. چنین تاریخی در تقابل با زیست‌بوم‌گراییِ تک‌موضوعی، درهم‌پیچیدگیِ فراگیرِ بحران و منازعهٔ زیست‌محیطی را با دیگر اجزای بحران و نزاع افشاء می‌کند، بحران‌ها و منازعاتی که هیچ‌گاه در جوامع سرمایه‌داری کاملاً از هم جدا نیستند. دست‌آخر به سطح سیاسی می‌رسم و بحثم این است که سیاست زیست‌محیطی امروزه باید از «امر صرفاً زیست‌محیطی» فراروی کند و این فراروی با ضدسیستم شدن در تمامی ابعاد حاصل می‌شود. من با پیش کشیدن درهم‌تنیدگی گرمایش جهانی با سایر ابعادِ عاجلِ بحران عمومی امروز، می‌گویم که جنبش‌های سبز باید «فرازیست‌محیطی»[10] شوند و مشارکت‌کنندگانی در بلوک ضدهژمونیِ در حال ظهور باشند، بلوکی با محوریت ضدیت با سرمایه‌داری که می‌تواند، دست‌کم اصولاً زمین را نجات دهد.

۱) تناقض زیست‌محیطی سرمایه‌داری

گفتن این‌که سرمایه‌داری عامل اجتماعی-تاریخی پیشرانِ گرمایش جهانی است، چه معنایی دارد؟ در یک سطح، ادعایی تجربی است، گزاره‌ای در باب علت و معلول. گزاره‌ای در برابر اشاراتِ مبهم معمول به «تغییر اقلیمی انسان‌زاد»[11] که تقصیر را به گردن «بشریت» در کلیتش نمی‌اندازد، بلکه طبقهٔ کارآفرینان سودمحور را متهم می‌کند که سیستم تولید و حمل‌ونقل سوخت فسیلی را طراحی و اجرا کرده‌ و سیل گازهای گلخانه‌ای را در جو زمین آزاد کرده‌اند. من بعداً و در بخش تاریخی بحثم، از این ادعا دفاعی تجربی خواهم کرد. اما در این بخش چیزهای بیشتری از علیت تاریخی در کار است. سرمایه‌داری به معنایی که من می‌فهمم، از سر اتفاق نیست که گرمایش جهانی را پیش می‌راند، بلکه علت در ساختارش نهفته است. این ادعای قدرتمند و نظام‌مند است که در اینجا به بحث می‌گذارم، نه آن ادعای ضعیف‌ترِ تجربی.

ابتدا از سوءبرداشتِ محتملی جلوگیری کنم. گفتن این که سرمایه‌داری از سر اتفاق تغییر اقلیمی را پیش نمی‌راند، بدین معنا نیست که بحران‌های زیست‌محیطی تنها در جوامع سرمایه‌داری رخ می‌دهند. برعکس، بسیاری از جوامع پیشاسرمایه‌داری در نتیجهٔ همین بن‌بست‌های زیست‌محیطی تباه شده‌اند، من‌جمله در نتیجهٔ بن‌بست‌هایی که خود ایجاد کرده بودند -مثلاً وقتی امپراطوری‌های کهن اراضی زراعی خود را که وابسته به آن‌ها بودند، با نابودی پوشش گیاهی یا قصور در تناوب کشت نابود کردند. به‌همین‌نحو، برخی جوامع که خود را پساسرمایه‌داری می‌دانند نیز خسارات زیست‌محیطی شدیدی به ‌بار آورده‌اند، از سوزاندن روزانهٔ ذغال‌سنگ گرفته تا فجایع بی‌تکرار و خارق‌العاده‌ای هم‌چون چرنوبیل. چنین نمونه‌هایی نشان می‌دهند که انهدام محیطزیست منحصر به سرمایه‌داری نیست.

اما آن‌چه منحصربه‌فرد است، خصلت ساختاری پیوند میان بحران زیست‌محیطی و جامعهٔ سرمایه‌داری است. بحران‌های زیست‌محیطی پیشاسرمایه‌داری به رغم جهان‌بینی‌های «طبیعت‌دوست» و بیشتر به خاطر جهل رخ می‌دادند -مثلاً ناتوانی در پیش‌بینی عاقبت از میان بردن پوشش گیاهی یا کشت متوالی محصول. می‌شد به کمک یادگیری اجتماعی جلوی این اتفاقات را گرفت و موجبات تغییر اجتماعی را فراهم کرد و البته گاهی هم چنین شده است. هیچ‌ چیزی در دینامیک درونی این جوامع نیست که انجام این اعمال منجر به خسارت را الزامی کند. همین موضوع در مورد کشورهایی هم صدق می‌کند که خود را پساسرمایه‌داری ‌می‌دانند. «سوسیالیسم‌های واقعاً موجود» برنامه‌های ناپایدار کشاورزی و صنعتی را اجرا کردند، خاک را با کودهای شیمیایی آلودند و هوا را از دی‌اکسید‌کربن انباشتند. البته کارهایشان برخلاف پیشینیانِ پیشاسرمایه‌دارشان در راستای جهان‌بینی‌هایی بود که ابداً «طبیعت‌دوست» محسوب نمی‌شدند و کنش‌هایشان را فشارهای ایدئولوژیکی شکل می‌داد که حکم به «رشد نیروهای تولیدی» می‌داد.

به‌هرروی، مهم این است که نه این جهان‌بینی‌ها و نه آن فشارها، برآمده از دینامیک‌های درونی سوسیالیسم نیستند. ریشه‌شان بیشتر در خاک ژئوپولتیکی نهفته که این سوسیالیسم‌ها در آن روییده‌اند -یعنی در سیستم جهانی[12] که در رقابت با جوامع سرمایه‌داری ساختار یافته، با ذهنیت استخراج منابع برای «جبران عقب ماندن‌ها» که محیط ایجاب می‌کرد و با الگوی صنعتی‌سازی کلان با سوخت‌های فسیلی مرجح در این محیط. باز هم گفتن این حرف‌ها از آن جهت نیست که حاکمان این جوامع بی‌گناه جلوه کنند، آن‌ها تا ابد بابت تصمیم‌های فاجعه‌باری که در محیط‌های بوروکراتیک و اقتدارگرا و سرشار از ترس و غرق در مخفی‌کاری گرفتند مقصرند، بابت صفاتی که عامدانه پرورش دادند. نکته بیشتر این‌جاست که هیچ‌چیز در ماهیت جامعهٔ سوسیالیستی لازمهٔ چنین محیط یا چنین تصمیماتی نیست. چنین جوامعی در غیاب محدودیت‌های خارجی غالب [ذهنیت رقابتی و استخراج‌‌گرا] و اعوجاج‌های داخلی‌ [محیط اقتدارگرا] می‌توانستند اصولاً الگوهای پایدار تعامل با طبیعت غیرانسانی را بپرورانند.

این حرف را نمی‌توان دربارهٔ جوامع سرمایه‌داری زد. در خیل سیستم‌های اجتماعی آشنا، آن‌ها از این جهت منحصربه‌فردند که گرایشی دیرینه به بحران زیست‌محیطی در بن وجودشان دارند. چنان که توضیح خواهم داد، «تناقض زیست‌محیطی» فراگیری در ژن جامعهٔ سرمایه‌داری حک شده و در ساختار نهادی مشخص و دینامیک‌های تکوینی‌اش جای گرفته است. در نتیجه، جوامع سرمایه‌داری در طول تاریخشان، مهیای ایجاد بحران‌های زیست‌محیطی مکررند. بن‌بست‌های زیست‌محیطی سرمایه‌داری را نمی‌توان برخلاف سایر جوامع با ازدیاد دانش یا حسن‌نیت زیست‌محیطی برطرف کرد. آن‌چه علاوه بر این‌ها لازم است، تحول ژرف ساختاری است.

اقتصادی و غیراقتصادی

برای یافتن علت باید نگاهی دوباره به مفهوم سرمایه‌داری داشته باشیم. سرمایه‌داری برخلاف تصور رایج، سیستمی صرفاً اقتصادی نیست، چیزی بسیار عظیم‌تر است، چیزی بیش از شیوهٔ سازماندهی تولید و مبادلهٔ اقتصادی: در واقع سرمایه‌داری شیوهٔ سازماندهی رابطهٔ میان تولید و مبادلهٔ اقتصادی با شرایط غیراقتصادی امکان آن‌ها هم به شمار می‌رود. بسیاری آگاهند که جوامع سرمایه‌داری قلمروی اقتصادی اختصاصی خود را نهادینه می‌کنند -قلمروی انتزاع غریبی که به نام «ارزش» می‌شناسیم- و کالاها در این قلمرو از طریق ابزارهای تولید دارای مالکیت خصوصی و به دست کارگران مزدبگیر تولید و توسط بنگاه‌های خصوصی در بازارهای دارای قیمت معین فروخته می‌شوند و همهٔ این‌ها با هدف خلق سود و انباشت سرمایه صورت می‌گیرد. هرچند اغلب نادیده گرفته‌ می‌شود که این قلمرو دائماً -شاید بتوان گفت انگل‌وار- به مجموعه‌ای از فعالیت‌های اجتماعی، ظرفیت‌های سیاسی و فرآیندهای طبیعی ‌وابسته است که در جوامع سرمایه‌داری غیراقتصادی تعریف شده‌اند. آن‌ها در منطق سرمایه‌داری فاقد «ارزش» و بیرون از حوزهٔ آن تلقی می‌شوند و پیش‌فرض‌های ضروری اقتصاد را تشکیل می‌دهند. مسلماً تولید کالا بدون فعالیت‌های غیرمزدی بازتولید اجتماعی متصور نیست، فعالیت‌هایی که انسان‌ انجام‌دهندهٔ کار مزدی را پرورش می‌دهد و حفظ می‌کند. چنین تولیدی به همین ترتیب نمی‌تواند جدا از فرآیندهایی طبیعی وجود داشته باشند که امکان شکل‌گیری نهاده‌های حیاتی، من‌جمله مواد خام و منابع انرژی را تضمین می‌کنند. دست‌آخر این‌که هیچ سود یا سرمایه‌ای بدون نظم حقوقی، نیروهای قهری و کالاها و خدمات عمومی که پشتیبان اموال خصوصی و مبادلهٔ ‌قراردادی‌اند، متصور نخواهد بود. این مواردِ غیراقتصادی که شرایط لازم اقتصاد سرمایه‌داری‌اند، بیرون از سرمایه‌داری نیستند،‌ بلکه عناصری یکپارچه در آن به شمار می‌روند. هر برداشتی از سرمایه‌داری که این عناصر را حذف می‌کند، ایدئولوژیک است. یکی کردن سرمایه‌داری با اقتصادش، تکرار طوطی‌وار فهم اقتصادگرایانهٔ سرمایه‌داری از خودش است و از همین‌رو، به معنای از دست دادن فرصت بررسی انتقادی‌اش خواهد بود. برای یافتن چشم‌اندازی انتقادی، باید سرمایه‌داری را در معنای وسیع آن بفهمیم: نظم اجتماعی نهادینه‌ که نه فقط اقتصاد، بلکه آن فعالیت‌ها، روابط و فرآیندهای تعریف‌شده به‌عنوان غیراقتصادی را هم دربرمی‌گیرد، همان‌ها که «آن اقتصاد» را ممکن می‌کنند.[13]

این بازنگری توانایی بررسی مساله‌ای بسیار اساسی را به دست می‌دهد: رابطهٔ مستقر در جوامع سرمایه‌داری میان اقتصاد و «دیگر‌ی‌هایش»: من‌جمله همان «دیگری» حیاتی، موسوم به «طبیعت». این رابطه در وهلهٔ نخست متناقض و مستعد بحران است. از سوی دیگر، اقتصاد سیستمی همواره وابسته به طبیعت است؛ هم برای بهره‌برداری از نهاده‌های طبیعت و هم محلی برای دفع پسماندهایش. در همین‌حال، جامعهٔ سرمایه‌داری شکافی سفت‌وسخت میان دو «قلمرو» برقرار می‌کند -اقتصاد را در هیأت میدان کنش خلاقانهٔ انسان برمی‌سازد، میدانی که تولیدکنندهٔ ارزش است؛ درحالی‌که «طبیعت» را در قلمروی «مواد» می‌گذارد، موادی فاقد ارزش، اما تا بی‌نهایت تجدیدپذیر و کلاً مهیای پردازش در فرآیند تولید کالا.

این گرداب هستی‌شناسانه با پا گذاشتن سرمایه به میانه‌اش، بدل به دوزخی سوزان می‌شود. انباشت سرمایه، یعنی همان انتزاع پولی که در کار بسط خود است، هیچ نهایتی ندارد. چنین منطقی انگیزه‌ای به مالکان می‌دهد تا سود حداکثری را مد نظر قرار دهند و نعمت‌های طبیعت را تا جای ممکن به کمترین بها مصادره کنند و درعین‌حال، هیچ وظیفه‌ای بر تجدید آن‌چه گرفته‌اند و بازسازی خرابی‌ای که به‌بار آورده‌اند، بر دوششان نمی‌گذارد؛ تخریب محیط‌زیست روی دیگر سکهٔ سود محسوب می‌شود. تمامی نهاده‌های اصلی تولید و توزیع سرمایه‌دارانه، با کسر هزینه‌های بازتولید زیست‌محیطی[14] بسیار کم‌بها از کار می‌آیند و منظور هم «فقط» مادهٔ خام، انرژی یا حمل‌و‌نقل نیست، بلکه نیروی کار نیز بسیار ارزان می‌شود، چون وقتی سرمایه مواد غذایی را به زور و مفت از طبیعت می‌گیرد، جز هزینه‌های زندگی، از دستمزدها نیز کاسته می‌شود. سرمایه‌دارها در همهٔ موارد صرفه‌جویی‌های حاصل از نهاده‌های ارزان را به شکل سود از آن خود می‌کنند و هزینه‌های زیست‌محیطی را بر دوش کسانی می‌گذارند که باید با پیامدهایش زندگی کنند -و بمیرند-، کسانی که نسل‌های آتی هم من‌جملهٔ آن‌هایند.  

بنابراین سرمایه بیش از آن‌که رابطه‌ای با کار باشد، رابطه‌ای با طبیعت هم است، رابطه‌‌ای غارتگرانه و استخراج‌گرانه که همواره بیش از پیش ثروت بیوفیزیکی را می‌بلعد تا بتواند باز هم بیش از پیش «ارزش» گرد آورد و «اثرات خارجی»[15] بر زیست‌بوم را حاشا کند. بر حسب اتفاق نیست که علاوه بر سود، چیز دیگری که گرد می‌آید کوه همواره رو به فزونی ضایعات زیست‌محیطی است: جَوی آکنده از انتشار گازهای کربنی، افزایش دما، آب شدن لایه‌های یخ‌های قطبی، دریاهایی انباشته‌ از جزیره‌هایی از پلاستیک‌، انقراض‌های انبوه، کاهش تنوع زیستی، مهاجرت ارگانیسم‌ها و پاتوژن‌ها به علت تغییر اقلیم، شیوع فزایندهٔ ویروس‌های مهلک مشترک میان انسان و حیوان، ابرطوفان‌ها، خشکسالی‌های عظیم، یورش ملخ‌های عظیم‌الجثه، آتش‌سوزی‌های گستردهٔ طبیعت، سیل‌های هولناک، زمین‌های آغشته به سموم، هوای غیرقابل‌تنفس. اقتصاد سرمایه‌داری همواره مهیای گرفتن سواری مفتیِ نظام‌مند از طبیعتی است که واقعاً توان تجدید نامحدود خود را ندارد و از همین‌رو، همواره بر لبهٔ سقوط از شرایط زیست‌محیطیِ امکان خود گام برمی‌دارد.

چهارضلعی تناقض

پس در عمل تناقضی زیست‌محیطی در بطن جامعهٔ سرمایه‌داری خانه کرده -یعنی رابطه‌ای که این جامعه بین اقتصاد و طبیعت برقرار می‌کند. این تناقض که ریشه‌ای عمیق در ساختار سیستم دارد، در واژگانی چهارضلعی گنجانده می‌شود: وابستگی، تفکیک، انکار و بی‌ثبات‌سازی.[16] به طور موجز، اقتصاد جامعهٔ سرمایه‌داری «وابسته» به طبیعت است، اما آن‌ها از منظر هستی‌شناسانه «تفکیک» می‌کند. این جامعه درحالی حکم به انباشت بی‌پایان ارزش می‌دهد که طبیعت را در این انباشت شریک نمی‌داند و چنین ترتیباتی موجب برنامه‌ریزی اقتصاد به نحوی می‌شود که هزینه‌های زیست‌محیطی وارده از سوی خود را «انکار» کند. وقتی این هزینه‌ها تصاعدی بالا می‌روند، تاثیرشان «بی‌ثبات‌سازی» اکوسیستم‌هاست و گهگاه، مختل کردن سریع و ناگهانی کل بنای جامعهٔ سرمایه‌داری. سرمایه‌داری که همزمان محتاج و ویرانگر طبیعت است، آدم‌خواری است که اندام‌های حیاتی خویش را می‌بلعد، مثل ماری که دم خود را می‌خورد.[17]

این تناقض را می‌توان از حیث قدرت طبقاتی نیز صورت‌بندی کرد. جوامع سرمایه‌داری بنا بر تعریف وظیفهٔ سازماندهی تولید را به سرمایه وامی‌گذارند، یا بهتر بگوییم به کسانی که خود را وقف انباشت سرمایه کرده‌اند. این سیستم به طبقهٔ سرمایه‌داران مجوزهایی برای استخراج مواد خام، تولید انرژی، تعیین نحوهٔ استفاده از زمین، مهندسی سیستم‌های غذایی، اکتشاف دارو از گونه‌های مختلف زیستی و دفع پسماند می‌دهد -یعنی در عمل بیشترین سهم کنترل بر هوا و آب و خاک و مواد معدنی و گیاهان و جانوران و جنگل‌ها و اقیانوس‌ها و جو زمین و اقلیم را به آنان واگذار می‌کند، انگار بگوییم کنترل تمامی شرایط اولیهٔ حیات پایدار روی زمین. جامعهٔ سرمایه‌دار بدین‌ ترتیب قدرت مدیریت روابط ما با طبیعت را به دست طبقه‌ای می‌سپارد که انگیزهٔ زیادی برای ویران کردنش دارد.

گیرم گاه دولت‌ها پس از وقوع فاجعه برای تخفیف خسارت دست به مداخله می‌زنند -اما این مداخله همیشه واکنشی و به شیوهٔ جبرانی است و مزاحمتی برای امتیازات ویژهٔ مالکان ندارد. از آن‌جا که دولت‌ها همواره یک گام از تولیدکنندگان گازهای گلخانه‌ای عقب هستند، شرکت‌ها به‌ راحتی راه‌هایی برای دور زدن مقررات زیست‌محیطی می‌یابند و از آن‌جا که این مقررات کاری به تقسیمات ساختاری ندارند که مجوز سازماندهی تولید را به بنگاه‌های خصوصی می‌دهد، حقیقت بنیادین تغییری نمی‌کند: سیستم به سرمایه‌دارها انگیزه، ابزار و فرصت می‌دهد تا وحشیانه بر این سیاره بتازند. مساله آن‌ها هستند، نه کل بشر  که تحفه‌شان برایمان گرمایش جهانی بوده است و از بخت بد یا طمع صرف نیز چنین نکرده‌اند؛ بلکه دینامیک حاکم بر کنش‌هایشان که چنین ثمری به بار آورده، با خود ساختار جامعهٔ سرمایه‌داری عجین است.  

با هر صورت‌بندی که آغاز کنیم، نتیجه یکی است: جوامعی که سازمان سرمایه‌دارانه یافته‌اند، تناقضی زیست‌محیطی در ژنشان دارند و مهیای سقوط در «فجایع طبیعی» هستند که گاه‌به‌گاه رخ می‌دهد و هیچ‌یک در طول تاریخ از سر اتفاق نبوده است. بنابراین این جوامع خود پرورندهٔ گرایشی درونی به بحران زیست‌محیطی‌اند. آن‌ها مدام نقطه‌ضعف‌هایی در اکوسیستم ایجاد کرده‌اند که بخشی از -و رهاورد- طرز کارشان بوده است. اگرچه این نقطه‌ضعف‌ها همواره حاد یا حتی آشکار نبوده‌اند، اما در طول زمان تلنبار شده‌اند تا به اوجی رسیدند که خسارتشان در برابر چشم فوران کرده است. در بخش بعد مثال‌هایی تاریخی دراین‌باره خواهم داد.

اما اینجا بر خصلت ساختاری این گرایش تاکید داشتم و این نکته بسیار اهمیت دارد و کم‌ترین اهمیتش هم پیامدهای عملی آن‌ است. گفتن این‌که مشکل زیست‌محیطی سرمایه‌داری ساختاری است، متضمن این معناست که بدون از کار انداختن برخی خصایص تعیین‌کنندهٔ نظم اجتماعی‌مان نمی‌توانیم زمین را نجات دهیم. آن‌چه نخست و پیش از هرچیز لازم است، در دست گرفتن قدرت برای تعیین رابطه‌مان با طبیعت فارغ از طبقه‌ایست که اکنون آن را در انحصار دارد و آن‌وقت می‌توانیم این رابطه را دوباره از پایه بسازیم. اما لازمهٔ این کار فروپاشی سیستمی است که ستون قدرت آن‌هاست. نیروهای نظامی و اشکال مالکیت، هستی‌شناسی زیانبارِ «ارزش» و دینامیک بی‌رحم انباشت، همهٔ آن‌چیزهایی‌اند که با هم در کار پیش راندن گرمایش جهانی‌اند. جان کلام آن‌که سیاست زیست‌محیطی باید ضدسرمایه‌داری باشد.

عرصه‌های متقابلاً برسازنده

چنین نتیجه‌ای به‌خودی‌خود از حیث مفهومی قدرتمند است؛ اما باز هم همهٔ قصه را نمی‌گوید. برای تکمیل این تصویر باید خصایص ساختاری دیگری را در جامعهٔ سرمایه‌داری لحاظ کنیم که آن‌ها هم بر طبیعت و منازعات حول آن موثرند. پیش‌تر به نکتهٔ اساسی اشاره کردم: طبیعت تنها شرط غیراقتصادیِ زمینه‌ای برای امکانِ اقتصاد سرمایه‌داری نیست و یگانه جایگاه بحران نیز در این جامعه محسوب نمی‌شود. بلکه همان‌طور که ذکر شد، تولید سرمایه‌داری به پیش‌شرط‌های سیاسی و بازتولید اجتماعی نیز محتاج است و این تمهیدات نیز خود حاوی تناقضند و این تناقض هم هیچ کم‌تر از آن تناقضات حول طبیعت نیست که ما به بهای به‌ جان خریدن خطر برای خود نادیده‌شان می‌گیریم. پس این روابط نیز باید در نظریهٔ زیست‌محیطی-انتقادی جامعهٔ سرمایه‌داری وارد شوند.

شرایط بازتولید اجتماعی جامعه‌ای سرمایه‌دارانه را در نظر بگیرید. سرمایه‌داری آن‌جا هم سازمان‌دهندهٔ چیزی بیش از روابط تولید است و روابط بین تولید و اشکال متعدد کار مراقبتی را نیز سامان می‌دهد، کارهایی که اجتماع و خانواده‌ و عمدتاً زنان -و البته نه فقط زنان- انجام می‌دهند. کار مراقبتی که پرورش‌دهندهٔ انسان‌های برسازندهٔ نیروی کار است و پیوندهای اجتماعیِ لازم برای همکاری را می‌سازد، کاری است جداناشدنی از هر سیستم تامین آتیهٔ اجتماعی[18]. اما شیوهٔ متمایز سرمایه‌داری در سازماندهی به مراقبت نیز به اندازهٔ نحوهٔ سازمان‌دهی‌اش به طبیعت دارای تناقض است. سیستم در کار مراقبتی نیز از طریق جداسازی کار می‌کند: در این نمونه، جداسازی تولید از بازتولید و مواجهه با اولی به مثابه تنها جایگاه ارزش. پیامد این کار مجوز دادن به اقتصاد است تا از جامعه سواری مفت بگیرد، تا کار مراقبتی را بدون تجدیدپذیری از آنِ خود کند، تا انرژی‌های لازمه برای فراهم آوردنش را تحلیل برد -و در نتیجهٔ تمام این‌ها، شرطی اساسی برای امکان خود را به خطر بیاندازد. گرایشی به بحران در بازتولید اجتماعی نیز در هستهٔ جامعهٔ سرمایه‌داری خانه دارد.[19]

تناقضی مشابه در جامعهٔ سرمایه‌داری، رابطهٔ میان «امر اقتصادی» و «امر سیاسی» را در برمی‌گیرد. از سویی، اقتصاد سرمایه‌داری لزوماً متکی به مجموعه‌ای از پشتیبانی‌های سیاسی است: نیروهای امنیتی سرکوبگر که نارضایتی را مهار و نظم را برقرار می‌کنند؛ نظام‌های قضایی که مالکیت خصوصی را تضمین و انباشت را مجاز می‌کنند، کالاها و خدمات متعدد عمومی که به بنگاه‌های خصوصی امکان عملکرد سودآور می‌دهند. اقتصاد سرمایه‌داری در فقدان این شرایط سیاسی نمی‌تواند وجود داشته باشد. اما سرمایه‌داری ارتباط میان اقتصاد با سیاست را هم به نحوی بی‌ثبات‌کننده سازمان می‌دهد. تمهیداتِ سرمایه‌داری با جداسازی قدرت خصوصیِ سرمایه از قدرتِ عمومی دولت‌ها، به قدرت خصوصی انگیزه‌ای می‌دهد تا دیگری را از درون تهی سازد. بنگاه‌هایی که فلسفهٔ وجودی‌شان انباشت بی‌پایان است، همهٔ دلایل را در دست دارند تا از پرداخت مالیات طفره روند، مقررات را دور بزنند و کالاها و خدمات عمومی را خصوصی کنند، سرمایه‌گذاری‌شان را به خارج منتقل کنند و در نتیجه، شرایط سیاسی لازمهٔ وجود خود را از بین ببرند. آدمخوار بار دیگر آمادهٔ بلعیدن پیش‌شرط‌های هستی خویش است، گرایش به بحران سیاسی در قلب جامعهٔ سرمایه‌داری ساکن شده است.[20]

پس از دو تناقض دیگر جامعهٔ سرمایه‌داری حرف زدیم که آن‌ها نیز از منطق چهارضلعیِ تفکیک، وابستگی، انکار و بی‌ثبات‌سازی پیروی می‌کنند. آن‌ها هم در پرتو این انتزاع‌‌ تحلیلی، انگار به موازات تناقض زیست‌محیطی عمل می‌کنند که پیش‌تر تشریح کردیم. اما چنین صورت‌بندی‌ای گمراه‌کننده است. سه تناقض یادشده در حقیقت موازی یکدیگر نیستند، بلکه تعاملی متقابل با هم -و با تناقضات اقتصادی که مارکس برشمرده- دارند. در واقع، تعاملات میانشان آن‌قدر نزدیک و متقابلاً برسازندهٔ یکدیگر است که هیچ‌یک را نمی‌توان جدا از دیگران به درستی فهمید.

در نظر داشته باشید که کار بازتولید اجتماعی عمیقاً درگیر موضوعات مرگ و زندگی است. مراقبت از کودکان فقط شامل مسائل جامعه‌پذیری، آموزش و حمایت عاطفی نیست، بلکه بارداری، زایمان، رسیدگی پس از تولد به بدن و حمایت مدام جسمانی را نیز در برمی‌گیرد. به همین‌ ترتیب، مراقب از بیماران و افراد رو به مرگ نیز علاوه بر بهبودی بدن‌ها و کاستن از درد، متمرکز بر تسلی دادن و حفظ کرامت انسانی است. تازه همهٔ آدم‌ها -اعم از پیر و جوان و مریض و سالم- برای حفظ سرپناه، تغذیه و بهداشت وابسته به کار مراقبتی‌اند، خواه برای سلامت فیزیکی‌شان یا برای حفظ پیوندهای اجتماعی‌شان. پس هدف کار بازتولید اجتماعی کلاً معطوف به حفظ موجوداتی است که در آن واحد هم طبیعی و هم فرهنگی‌اند. کار بازتولید اجتماعی با درهم ریختن این تمایزها، نقاط تماس میان جامعه و زیست، هم‌زیستی و زیستگاه را مدیریت می‌کند.  

از همین‌روست که بازتولید اجتماعی عمیقاً با بازتولید بوم‌شناختی درهم‌‌آمیخته و به همین دلیل است که بسیاری از بحران‌های اولی، بحران دومی نیز به شمار می‌روند -و این‌که بسیاری مبارزات بر سر حفظ طبیعت، مبارزاتی بر سر شیوهٔ زیست هم هستند. وقتی سرمایه محیط اکوسیستم‌هایی را بی‌ثابت می‌کند که ستون‌ زیستگاه‌های انسانی‌اند، مراقبت و معیشت و روابط حافظ آن‌ها را نیز به خطر می‌اندازد. برعکس، وقتی مردم در برابر سرمایه به‌پامی‌خیزند، اغلب می‌‌خواهند در حرکتی واحد از تمامی نقاط گره‌گاه زیست‌محیطی-اجتماعی‌شان‌[21] دفاع کنند و گویی می‌خواهند اقتدار تقسیم‌بندی سرمایه‌داری را عقب برانند. نظریه‌پردازان انتقادی بوم‌شناسی باید از کار آنان پیروی کنند. ما نمی‌توانیم به‌درستی تناقض زیست‌محیطی سرمایه‌داری را درک کنیم، مگر آن را همراه با تناقض در بازتولید اجتماعی ببینیم. اگرچه سیستم در کار است تا طبیعت و مراقبت را از اقتصاد تفکیک کند، در آنِ واحد تعاملات گسترده‌ای میان آن‌ها برقرار می‌کند. این تعاملات شایستهٔ جایگاهی ممتاز در نظریهٔ انتقادی زیست‌محیطی در باب جامعهٔ سرمایه‌داری‌اند.

همین نکته دربارهٔ امر بوم‌شناختی و امر سیاسی نیز صدق می‌کند که هر دو پیوندی عمیق با جامعهٔ سرمایه‌داری دارند. قدرت‌ عمومی و اغلب قدرت دولتی است که چارچوبی قانونی و نظامی فراهم می‌کند تا سرمایه بتواند ثروت‌های طبیعی را به رایگان یا به ارزانی تصاحب کند. وانگهی وقتی خسارات زیست‌محیطی بدل به مخاطراتی فوری می‌شوند که دیگر نمی‌توان نادیده‌شان گرفت، مردم هم به همین قدرت‌های عمومی روی می‌آورند. به عبارت دیگر، جوامع سرمایه‌داری وظیفهٔ نظارت پلیسی مرز میان اقتصاد و طبیعت را بر عهدهٔ دولت‌ها می‌گذارند: با ترویج یا منع «توسعه»، مقررات‌گذاری یا مقررات‌زدایی دربارهٔ انتشار گازهای آلاینده، با تصمیم‌گیری دربارهٔ محل دفع پسماندهای سمی یا این‌که اصلاً چطور باید از شدت تاثیراتشان کاست، از چه کسانی محافظت کرد و چه کسانی را در معرض خطر گذاشت.

از‌همین‌رو، منازعات بر سر رابطهٔ میان اقتصاد و طبیعت ناگزیر و به بیش از یک معنا سیاسی‌اند. این منازعات معمولاً متمرکز بر سیاست‌های عینی‌اند که دولت‌ها باید برای محافظت از طبیعت در برابر اقتصاد دنبال کنند و اغلب بدل به درگیری‌هایی بر سر حدود قدرت عمومی، حق این قدرت و توانایی‌اش برای مهار قدرت (شرکتی) خصوصی می‌شوند. همچنین حوزهٔ قضایی نیز چنین در منازعاتی مساله است: یعنی صلاحیت و مقیاس مداخله در موضوعاتی مثل گرمایش جهانی که بنا بر تعریف فراتر از قلمروی سرزمینی هستند. به همین ترتیب دستور زبان طبیعت نیز موضوع مهمی است: یعنی معانی اجتماعی که به طبیعت نسبت داده می‌شود و جایگاه ما و رابطه‌مان با طبیعت. سرانجام، آن‌چه در پسِ هر مناقشهٔ زیست‌محیطی پدیدار می‌شود، پرسش فراسیاسی[22] بسیار مهمی است: دقیقاً چه کسی در جامعه نقش تعیین‌کننده در چنین اموری دارد؟ پس نقطهٔ گره‌گاه طبیعت و اقتصاد در هر سطحی سیاسی است و نمی‌توانیم بُعد بوم‌شناسانهٔ بحران فعلی سرمایه‌داری را درک کنیم، مگر تعاملاتش با جریان سیاسی را بفهمیم و به همین نحو، نمی‌توانیم امید داشته باشیم تا یکی را بدون آن ‌یکی حل کنیم.

مسالهٔ بوم‌شناختی همچنین دست‌آخر با تقسیم‌بندی‌ بنیادین سرمایه‌داری بین استثمار و خلع‌ید[23] درهم تنیده است. این تقسیم‌بندی که کمابیش با مرزهای جهانی نژادی متناظر است، میان مردمان فاصله می‌اندازد: از سویی مردمی که هزینه‌های بازتولید اجتماعی‌شان را سرمایه به کمک پرداخت دستمزد بر عهده می‌گیرد و از سوی دیگر کسانی که کار و ثروتشان را بدون هیچ جبران خسارتی، به‌راحتی تصاحب می‌کند. در حالی که گروه نخست در موقعیت شهروندان آزاد و دارای حق قرار می‌گیرند و می‌توانند از (حداقل تا حدی) حمایت سیاسی برخوردار باشند، گروه دوم در مقام رعایای غیرآزاد یا وابسته، به بندگی یا استعمار درمی‌آیند و نمی‌توانند خواستار حمایت دولت باشند و فاقد هر ابزاری برای دفاع از خود هستند. این تمایز همیشه نقشی محوری در توسعهٔ سرمایه‌داری داشته است، از عصر برده‌داری نژادی غلامان در «دنیای جدید» گرفته تا حاکمیت مستقیم استعمار و دوران نوامپریالیسمِ پسااستعماری و مالی‌سازی اقتصاد. خلع‌ید از برخی افراد در همهٔ این موارد، شرط امکان‌دهنده و ناگفتهٔ استثمار دیگران برای کسب سود بوده است.[24]

اما خلع‌ید شیوه‌ای هم برای سرمایه است تا به بهایی بسیار ارزان یا حتی رایگان به انرژی و مواد خام دست یابد. این سیستم تا حدی با الحاق بخش‌هایی از طبیعت به خود توسعه می‌یابد، بخش‌هایی که هزینهٔ بازتولیدشان را نمی‌پردازد. سرمایه همچنین دارد با تصاحب طبیعت از اجتماعات مردمی خلع‌ید می‌کند، از کسانی که آن مواد غصب‌شده و محیط آلوده، سازندهٔ زیستگاه، ابزار معیشت و بنیان مادی بازتولید اجتماعی‌شان است. از همین‌رو، این مردم سهم نامتناسب عظیمی از بار زیست‌محیطی جهان را بر دوش می کشند؛ خلع‌ید از آنان باعث می‌شود دیگر جوامع (سفیدترها) بختی بیابند تا دست‌کم برای زمانی کوتاه پناهی در برابر هولناک‌ترین پیامدهای طبیعت‌خواری سرمایه داشته باشند. پس گرایش درونی سیستم به بحران زیست‌محیطی پیوندی سفت‌وسخت با گرایش درونی‌اش به ایجاد مردمانی برای خلع‌ید دارد، مردمانی که با نشانی نژادی مشخص می‌شوند. نظریهٔ زیست‌محیطیِ انتقادی در اینجا هم نمی‌تواند بدون درک این موضوع، به درکی بسنده از مساله دست یابد.

روی‌هم‌رفته، نمی‌توان تمایزی واضح میان تناقض زیست‌محیطی سرمایه‌داری و سایر نابخردی‌ها و بی‌عدالتی‌های برسازندهٔ این سیستم برقرار کرد. اگر با در پیش گرفتن رویکرد بوم‌شناختی و تقلیل‌دهندهٔ «محیط‌زیست‌گراییِ» تک‌موضوعی، این نابخردی‌ها و بی‌عدالتی‌های دیگر را نادیده بگیریم، یعنی ساختار نهادی ویژهٔ جامعهٔ سرمایه‌داری را ندیده‌ایم. این جامعه نه فقط اقتصاد را از طبیعت، بلکه از دولت، مراقبت و خلع‌ید نژادی/امپریالیستی جدا می‌کند و کلاف سردرگمی از تناقضاتی با تعاملات متقابل برقرار می‌کند که نظریهٔ انتقادی باید آن‌ها را با هم و در چارچوبی واحد دنبال کند. همان‌طور که خواهیم دید، وقتی به تاریخ رو بیاوریم، این نتیجه‌گیری قوت بیشتری می‌یابد.

طبیعت: الحاقیه‌ای اصطلاح‌شناختی

اول چند کلمهٔ دربارهٔ «طبیعت» بگوییم. طبیعت که کلاً مفهومی لغزان شناخته شده، در صفحات پیشین در دو معنای مختلف به کار رفت و حال می‌خواهم پیش از آن‌که معنای سومی را پیش بکشم، آن دو را از هم تمییز دهم. وقتی از گرمایش جهانی در مقام واقعیتی هولناک سخن می‌‌گویم، منظورم برداشتی از طبیعت است که موضوع مطالعهٔ علم اقلیم‌شناسی است: طبیعتی که وقتی مخازن کربن سرریز می‌کنند، به کمک فرآیندهای بیوفیزیکی در پس پرده و فارغ از درک یا عدم‌درک ما، در کار است و «تلافی می‌کند». این برداشت علمی-واقع‌گرا که می‌توانید «طبیعت شمارهٔ ۱» بنامید، با معنای دیگری در تعارض است که برای تبیین بحران زیست‌محیطی سرمایه‌داری به‌کار بردم. آن‌جا به «طبیعت» از منظر سرمایه ارجاع دادم، به منزلهٔ «دیگری» هستی‌شناختی «بشریت»: مجموعه‌ای از مواد فاقد ارزش که خود را تجدید می‌کنند و به عنوان وسیله‌ای برای غایتِ فراگیر بسط ارزش، قابل‌تصاحبند. این برداشت که می‌توانید «طبیعت شماره ۲»  بنامید، برساختهٔ سرمایه‌داری است و از منظر تاریخی مختص این سیستم است، اما به‌هیچ‌وجه تخیلی ساده یا ایده‌ای صرف به شمار نمی‌رود. وقتی این طبیعت در دینامیک انباشت سرمایه به کار می‌افتد -که آن هم پیشروی نظام‌مندی دارد و فارغ از فهم ما کار می کند- بدل به نیرویی پرقدرت، با پیامدهایی عملی برای طبیعت شماره ۱ می‌شود. بیشتر بحثم تاکنون در پی روشن کردن عواقب فاجعه‌بار قبضه شدن طبیعت ۱ به دست طبیعت ۲ در جامعهٔ سرمایه‌داری بود.

اما حال به تاریخ رو می‌کنیم و آماده‌ایم تا با برداشت دیگری از طبیعت مواجه شویم. این یکی، یعنی طبیعت شماره ۳، موضوع مطالعهٔ ماتریالیسم تاریخی است: طبیعتی انضمامی و متغیر در طول تاریخ که همواره پیشاپیش نشانی از تعاملات متابولیک[25] میان عناصر انسانی و غیرانسانی‌اش بر خود دارد؛ طبیعتی که با تاریخ بشر درهم‌آمیخته و از تاریخ شکل می‌گیرد و به آن شکل می‌دهد. می‌توانیم این طبیعت را در دگرگونی دشت‌هایی دارای تنوع زیستی به مزارع تک‌محصولی ببینیم، در جایگزینی جنگل‌های کهنسال با درخت‌کاری، در نابود کردن جنگل‌های بارانی برای معدن‌کاری و دام‌پروری، در محافظت از «مناطق بکر طبیعی» و احیای تالاب‌ها، در حیوانات اهلی و بذرهای تراریخته، در مهاجرت گونه‌ها که ناشی از «توسعه» یا «اقلیم» دانسته می‌شود و موجب شیوع ویروس‌های مشترک میان انسان و حیوان  است و همهٔ این‌ها فقط چند مثال از مرحلهٔ (نسبتاً کوتاه) سرمایه‌داری در تاریخ زمین است. وقتی جیسون مور[26] در کتاب بدعت‌گذارش، «سرمایه‌داری در تاروپود زندگی» پیشنهاد می‌دهد تا به جای «طبیعت» مفرد و کلان از «طبیعت‌های تاریخی» به صورت جمع و خُرد استفاده کنیم، همین ایدهٔ طبیعت شمارهٔ ۳ را احضار می‌کند.[27] من در ادامه از اصطلاح مور، همراه با صفت «اجتماعی-بوم‌شناختی»[28] بهره خواهم برد تا نقطهٔ تماس میان جامعه-طبیعت را گره‌گاهی تاریخی و تعاملی ترسیم کنم، گره‌گاهی که سرمایه سعی در کنترلش داشته و حالا تهدیدی برای نابودی‌اش به شمار می‌رود.

این برداشت سوم از طبیعت که چنین ناگسستنی با تاریخ بشر درهم‌تنیده، نما و کانون بحثم در گام بعدی خواهد بود و تناقض زیست‌محیطی سرمایه‌داری را در بطن تاریخ قرار می‌دهد. اما چنین تمرکزی به هیچ‌وجه به معنای حذف طبیعت ۱ و ۲ نیست. برخلاف بحث جیسون مور، هر دوی آن برداشت‌ها معتبرند و با طبیعت ۳ سازگارند[29] و هر دو جایی در قصهٔ من خواهند داشت -خواه در مقام نیروهای تاریخی «عینی» که در پس پرده عمل می‌کنند یا باورهای «(بینا)ذهنی» که برانگیزانندهٔ کنش‌هایمان هستند. به‌علاوه، خواهیم دید که این باورها [دربارهٔ طبیعت] با هم تصادم می‌کنند -یا با دیگر برداشت‌های فرودستان از طبیعت که هنوز شناسایی نشده‌اند، اما آن‌ها هم دارای قابلیت «تلافی کردن» هستند و دربارهٔ آن‌ها، تصادم از طریق مبارزهٔ اجتماعی و کنش سیاسی رخ می‌دهد. خلاصهٔ کلام این‌که برای ترسیم مسیر تاریخی تناقض زیست‌محیطی سرمایه‌داری، به هر سه برداشت از طبیعت در هم‌نوایی با هم نیاز داریم.

۲) رژیم‌های اجتماعی-بوم‌شناختی انباشت

تا اینجا به گرایش سرمایه‌داری به بحران بوم‌شناختی از حیث ساختاری پرداختم، گویی این گرایش خارج از زمان وجود دارد. اما در واقعیت نمود این گرایش تنها به اشکال خاص تاریخی محقق می‌‌شود یا چنان که در ادامه خواهم گفت، به اشکالی که من «رژیم‌های اجتماعی-بوم‌شناختی انباشت» می‌نامم. من از این عبارت برای مشخص کردن مراحل متعددی استفاده می‌کنم که توالی‌شان شکل‌دهندهٔ تاریخ سرمایه‌داری است. هر رژیم نمایندهٔ شیوهٔ مشخصی از سازماندهی رابطهٔ اقتصاد و طبیعت است. هر یک روش‌هایی ممیزه برای تولید انرژی، استخراج منابع و دفع پسماند دارد. به‌همین‌ترتیب، هر رژیم خط سیر متمایزی برای گسترش در پیش می‌گیرد -منظور شیوه‌های الحاق بخش‌هایی از طبیعت است که پیش‌تر بیرون از این رژیم بودند و این کار را  از طریق ترکیب‌های مشخص تاریخی همچون تسخیر، تاراج، کالایی‌سازی، ملی‌سازی و مالی‌سازی انجام می‌دهد. سرانجام آن‌که این رژیم‌ها استراتژی‌های مشخصی بسط می‌دهند تا طبیعت را برون‌سپاری و مدیریت کنند: مثلاً روش‌هایی برای انتقال خسارت‌ها به خانواده‌ها و مردمان فاقد نفوذ سیاسی یا کسانی که دورریختنی تصور می‌شوند و سازوکارهایی برای توزیع مسئولیت کاهش خسارت میان دولت‌ها، سازمان‌های بینادولتی و بازارها. پس آن‌چه یک رژیم را متمایز می کند این است که مرز میان اقتصاد و طبیعت را کجا ترسیم می‌کند و چطور این تقسیم‌بندی را عملیاتی می‌کند. چنان که خواهیم دید، معانی انضمامی که هر رژیم به طبیعت نسبت می‌دهد -اعم از معانی نظری و عملی- نیز از اهمیتی هم‌سنگ برخوردارند.

هیچ کدام از این موضوعات در پی ظهور سرمایه‌داری، بی‌قیدوشرط «داده‌شده»[30] نیستند، بلکه دچار به تغییرات تاریخی‌اند و این تغییرات هم اغلب در دوران‌های بحران رخ می‌دهد: دوران‌هایی که پیامدهای تناقض زیست‌محیطی سرمایه‌داری که زمانی طولانی در شرف وقوع بودند، بالاخره آن‌قدر آشکار و آن‌قدر حاد می‌شوند که دیگر نمی‌توان لاپوشانی کرد یا نادیده‌شان گرفت. وقتی این اتفاق می‌افتد، سازمان‌یافتگیِ مستقرِ رابطهٔ اقتصاد و طبیعت دیگر ناکارآمد، ناعادلانه، بدون سوددهی و ناپایدار جلوه می‌کند و بدل به موضوع مناقشه می‌شود. پیامد این امر برانگیختن منازعات میان بلوک‌های سیاسی رقیب است که پروژه‌هایی متعارض برای طرفداری از این رابطه یا دگرگونی‌اش دارند. چنین منازعاتی اگر به بن‌بست ختم نشوند، می‌توانند رژیم اجتماعی-بوم‌شناختی تازه‌ای برقرار کنند. رژیم تازه وقتی سر کار آمد، آسایشی موقتی فراهم می‌کند و دست‌کم برخی تنگناهای رژیم پیشینش را رفع می‌کند و در‌همین‌حال، تنگناهای جدیدی برای خودش دست‌وپا می کند که پیامدهایشان بعداً و به وقت جا افتادن، آشکار خواهند شد. در این نتیجه تردیدی نیست، چرا که رژیم تازه نمی‌تواند بر گرایش درونی سرمایه‌داری به بحران زیست‌محیطی چیره شود، فقط تا جایی که بتواند، راهی خلاقانه می‌جوید تا اوضاع را آرام کند یا مسائل را عوض کند.

با این حساب، سناریوی غالب تا امروز که چنین بوده است. در نتیجه، تاریخ سرمایه‌داری را می‌توان حالا توالی رژیم‌های اجتماعی-بوم‌شناختی انباشت دانست که بحران‌های «تکوینی» مختص هر رژیم در آن توالی وقفه می‌اندازد و هر بحران موقتاً به دست رژیم بعدی حل می‌شود، اما آن هم به وقتش، بحران‌ تکوینی خود را ایجاد می‌کند.[31] جلوتر خواهیم دید که آیا این توالی می‌تواند امروزه، به لطف دینامیک ژرف‌تری که تسخیرش کرده به انتها برسد؟ منظور پیش‌رَوی گرمایش جهانی است، پدیده‌ای فرای رژیم‌ها و دوران‌ساز که پیش‌روی‌اش به طور انباشتی تشدید می‌شود، به‌ ظاهر توقف‌ناپذیر است و انگار تهدیدی برای پایان دادن به کل نمایش به شمار می‌رود. هرچه هم بگوییم، انگار نمی‌توان انکار کرد که تفکیک اقتصاد و طبیعت و البته سازماندهی‌ طبیعت بارها در سیر تاریخ سرمایه‌داری جهش یافته است. هدف اصلی‌ام در این بخش ترسیم این گذارهاست و نشان دادن دینامیک‌های بحرانی که موجب آن‌هاست.

مسیرِ تاریخیِ تناقضِ زیست‌محیطیِ سرمایه‌داری دربرگیرندهٔ چهار رژیم انباشت است: مرحلهٔ سرمایه‌داری سوداگرانهٔ سده‌های شانزده تا هجده میلادی، رژیم لیبرال-استعماری قرن نوزدهم و اوایل قرن بیست، مرحلهٔ سرمایه‌داریِ مدیریت دولتیِ ثلثِ میانی سدهٔ بیستم و رژیم کنونی سرمایه‌داری مالی. رابطهٔ اقتصاد و طبیعت در هر یک از این مراحل هیأت جدیدی به خود گرفته، چنان که پدیده‌‌های بحرانی برآمده از آن‌ها نیز فرق داشته‌اند. هر رژیم انواع متمایزی از مبارزات بر سر طبیعت را هم موجب شده است. اما با ‌این حال، یک چیز همواره در این سیر ثابت مانده است: بحران زیست‌محیطی و مبارزهٔ زیست‌محیطی در هر رژیم عمیقاً با دیگر شاخه‌های بحران و مبارزه درهم‌تنیده بوده و همه نیز ریشه در تناقضات ساختاری جامعهٔ سرمایه‌داری داشته‌اند.  

عضلهٔ حیوانی

با سرمایه‌داری سوداگرانه و مسالهٔ انرژی آغاز می‌کنم. کشاورزی و ساخت‌و‌تولید در این مرحله کمابیش کاملاً با نیروی عضلات حیوانی کار می‌کرد، هم عضلات انسان‌ها و هم غیر آن‌ها (گاو، اسب و امثالهم)، به‌علاوهٔ کمی هم انرژی باد و آب، همان‌طور که طی هزاران سال چنین بوده است. سرمایه‌داری سوداگرانه را که از این جنبه در ادامهٔ جوامع پیشاسرمایه‌داری بود، می‌توان به تعبیر جِی. آر. مک‌نیل رژیمی «کالبدی»[32] نامید: تبدیل انرژی شیمیایی به مکانیکی در بدن‌های موجودات زنده و با بلع غذا رخ می‌داد و ناشی از تودهٔ زیستی[33] بود.[34] منظور این‌که مثل زمان‌های قدیم، تنها راه برای ازدیاد انرژی موجود، وابسته به فتوحات بود. تنها با الحاق زمین و تامین نیروی کار تازهٔ اجباری بود که قدرت سرمایه‌داری سوداگرانه می‌توانست نیروهای تولیدش را افزایش دهد. چنان که معلوم شد، آن‌ها از این روش‌ها که طی زمانی طولانی جواب خود را پس داده بودند خیلی هم استفاده کردند، اما در چنان مقیاس گسترده‌ای که علاوه بر «دنیای قدیم»، «دنیای نو» را هم در برگرفت.

کارگزاران سرمایه‌داری سوداگرانه در جهان پیرامون سیستم‌های ظالمانه‌ای برای استخراج‌گری اجتماعی-بوم‌شناختیِ منابع[35] برقرار کردند. از معادن نقرهٔ پوتوسیِ بولیوی تا مزارع برده‌داریِ سنت دومینیکِ کارائیب، زمین و نیروی کار را تا حد فرسایش به اتمام رساندند و هیچ تلاشی نکردند تا آن‌چه خرج کرده بودند، پس دهند.[36] در عوض انتخاب کردند که «نهاده‌های» انسانی و غیرانسانی بیشتری را در «خارج» ببلعند و رد خرابی‌های اجتماعی و زیست‌محیطی را در تمامی قاره‌ها به جا گذاشتند. کسانی که متحمل این صدمات شدند، در پاسخ جنگیدند و به درجات گوناگونی از موفقیت هم دست یافتند. هدف مقاومتشان مقابله با این یورش تمام‌عیار به زیستگاه‌ها، اجتماعات و معیشتشان بود و ناگزیر رویکردی منسجم و یکپارچه می‌یافت. مقاومتشان خواه از سر اشتراک‌گرایی[37] بود، خواه ضدامپریالیستی یا جمهوری‌خواهانه، مبارزاتی را که امروز «محیط‌زیستی» می‌‌نامیم، با مبارزاتی در مورد کار، بازتولید اجتماعی و قدرت سیاسی درهم‌‌آمیخت.

سرمایه در همین‌حال با شیوه‌های دیگری در متروپل گسترش می‌یافت. حصارکشی قهری زمین‌ها در انگلستان امکان تبدیل زمین‌های زراعی به چراگاه گوسفندان را فراهم کرد و موجب شد حتی در فقدان دستگاه‌های مکانیزه، تولید منسوجات رونق بگیرد. این گذار در الگوی بهره‌برداری از زمین و رژیم مالکیت با دور تازه‌ای از اقدامات برای ساخت اداری دولت در قرن شانزدهم همراه شد و بعد، انقلاب علمی تحول‌آفرین در قرن هفدهم به آن‌ها پیوست. انقلاب علمی دیدگاهی مکانیکی از طبیعت داد، نسخه‌ای اولیه از طبیعت ۱ که در خلق طبیعت ۲ کارساز بود. دیدگاه مکانیکی تمایزات به میراث رسیده از فلسفهٔ یونان و مسیحیت را صلب‌تر کرد و بدین‌نحو، طبیعت را از جهان معنا بیرون راند و در عمل به جای فرضیات حاکی از نزدیکی امر اجتماعی و طبیعی، مغاک عمیق هستی‌شناسانه‌ای در میان گذاشت. طبیعت شی‌انگاری و بیرونی شد و حال آنتی‌تز بشریت تلقی می‌شد -دیدگاهی که انگار مجوز «تجاوز» به آن را برای برخی صادر می کرد.[38] بعداً معلوم شد که ایده‌های فلسفی از این دست اصلاً به درد علم مدرن نمی‌خورند و در نهایت از نسخه‌های بعدی طبیعت ۱ حذف شدند. اما همین ایده‌ها حیات تازه‌ای در متافیزیک سرمایه یافتند که طبیعت ۲ را بی‌جان و مهیای تصرف جلوه داد.

بنابراین سرمایه‌داری سوداگرانه در کل، فتح و استخراج‌گری در پیرامون را به سلب مالکیت و علم مدرن در مرکز وصل کرد. با بهره‌گیری از دیدی گذشته‌نگرانه می‌توانیم بگوییم که سرمایه در این عصر در کار متراکم‌سازی نیروهای زیستی و معرفتی[39] بود که فزونیِ توان بالقوهٔ تولیدشان فقط با طی زمان نمایان شد، یعنی با ظهور رژیم اجتماعی-بوم‌شناختی تازه‌ای از انباشت.

اعلی‌حضرت ذغال‌سنگ

رژیم جدید در اوایل قرن نوزدهم در انگلستان شروع به شکل‌گیری کرد و پیشگام گذار تاریخی به انرژی فسیلی شد. موتور بخار ذغال‌سنگ‌سوزِ وات راهی برای نخستین رژیم «برون‌کالبدی»[40] جهان گشود: نخستین رژیمی که انرژی خورشیدی کربنی را از اعماق زیرین پوستهٔ زمین می‌گرفت و آن را «بیرون از بدن موجودات زنده» به انرژی مکانیکی تبدیل می‌کرد. از‌ آن‌جا که رژیم لیبرال-استعماری فقط پیوندی غیرمستقیم با تودهٔ زیستی داشت، به‌ نظر می‌آمد نیروهای تولید را از بند زمین و نیروی کار آزاد کرده است و در همین‌حال، «طبیعتِ تاریخی» جدیدی را هم به وجود آورد. ذغال‌سنگ که پیش از آن ماده‌ای برای سوزاندن و گرما دادن بود که فقط در ابعاد محلی مورد توجه قرار می‌گرفت، ناگهان تبدیل به کالایی تجاری در ابعاد بین‌المللی شد. آن را از زمین‌های مصادره‌ای استخراج می‌کردند و در حجم انبوه و در مسافت طولانی حمل می‌شد و این‌طور بود که اندوختهٔ انرژی شکل‌گرفته طی صدها میلیون سال در چشم‌برهم‌زدنی مصرف شد تا چرخ صنعت مکانیزه را بچرخاند -بی‌ هیچ اعتنایی به تجدید‌پذیری یا آلایندگی‌اش. نکتهٔ مهم دیگر آن‌که انرژی فسیلی ابزاری به دست سرمایه‌دارها داد تا شکل روابط تولید را به نفع خود تغییر دهند. تولیدکنندگان بریتانیایی منسوجات در دهه‌های ۱۸۲۰ و ۱۹۳۰ که از اعتصابات کارخانه‌ها یکه خورده بودند، بخش عمدهٔ عملیات کاری‌شان را از انرژی آبی (وابسته به محل ثابت) به نیروی بخار (قابل‌ جابه‌جایی) تغییر دادند که در واقع به معنای انتقال از روستا به شهر هم بود. به این ترتیب توانستند به منبع متمرکز نیروی کار پرولتاریزه‌شده‌ای دست یابند -کارگرانی با دسترسی کم‌تر به وسايل معاش و با مدارای بیشتری نسبت به همتایان روستایی‌شان برای انضباط کارخانه.[41] ظاهراً هزینهٔ ذغال‌سنگ (که برخلاف آب باید خریداری می‌شد) را منفعت همین تشدید استثمار جبران می‌کرد.

بخار ذغال‌سنگ‌سوز اگرچه موتور انقلاب صنعتی در امر تولید بود، اما در حمل‌ونقل هم انقلابی ایجاد کرد. راه‌آهن و کشتی‌های بخار فضا را فشردند و زمان را کوتاه کردند و حرکت مواد خام و محصولات صنعتی در مسافت‌هایی طولانی تسریع شد و بدین‌ترتیب، گردش سرمایه و ازدیاد سود شتابی چشم‌گیر گرفت. تاثیرش بر کشاورزی نیز محسوس بود. وقتی انبوه پرولتاریای گرسنه در شهرها جمع شده بودند، می‌شد از کشاورزی سودمحور و ناپایدار در روستا پول درآورد. اما این سازوکارها اوضاع شکاف متابولیکی میان شهر و روستا را به شدت وخیم‌تر کرد. مواد مغذی که از خاک روستا غارت می‌شد، به نقطهٔ استخراج بازنمی‌گشت، بلکه تبدیل به فاضلاب آلی و در آبراهه‌های شهری خالی می‌شد. از همین‌رو، رژیم لیبرال-استعماری در یک حرکت هم اراضی زراعی را دچار فرسایش خاک کرد و هم شهرها را مبتلا به آلودگی.[42]

چنین اخلال گسترده‌ای در چرخهٔ تغذیهٔ خاک مظهر تناقض زیست‌محیطی مرحلهٔ لیبرال-استعماری بود. واکنش به این اخلال هم به نوبهٔ خود نمادی از همین تناقض بود: راه‌حل‌هایی که بنا بود مشکل فرسایش خاک اروپا را رفع کنند، فقط مشکل را به جای دیگری بردند یا وخیم‌ترش کردند. یکی از راه‌حل‌های ناممکن، ولی سودآور اقداماتی دربارهٔ گوانو[43] بود. «طبیعتِ تاریخیِ» جدیدی بدل به کالایی جهانی شد: کارگران شبه‌بردهٔ چینی این ماده را از شیبِ پرتگاه‌های صخره‌ای ساحل پرو می‌تراشیدند و به عنوان کود برای فروش به اروپا حمل می‌شد و سود اصلی در این میان به جیب سرمایه‌گذاران انگلیسی می‌رفت. یک نتیجهٔ این راه‌حل، رشته‌ای از جنگ‌ها بین امپریالیست‌ها و ضد آنان برای در دست گرفتن کنترل این تجارت بود.[44] نتیجهٔ دیگر آن‌که وقتی ذخایر انباشتهٔ این کود طی سده‌ها، در چند دهه رو به پایان رفت، انگیزه‌ای برای اختراع و به‌کارگیری کودهای شیمیایی شکل گرفت که تاثیرات بعدی‌شان شامل اسیدی شدن خاک، آلودگی سفره‌های آب زیرزمینی، ایجاد پهنه‌های مرده در اقیانوس‌ها و ازدیاد سطح نیتروز اکسید در جو زمین شد -پیامدهایی که همگی بسیار برای انسان و سایر حیوانات مضر بود.  

نکتهٔ طعنه‌آمیز دیگری هم پیش آمد. تولید مبتنی بر سوخت فسیلی در مرکز سرمایه‌داری در عصر لیبرال-استعماری گسترش یافت؛ اما چنان که قمار گوانا نشان داد، تصور آزادی از بند زمین و عضلهٔ حیوانی توهمی بیش نبود. صنعتی‌سازی برون‌کالبدی در اروپا، آمریکای شمالی و ژاپن متکی بر منزلگاهِ پنهان[45] استخراجِ‌گری کالبدی در پیرامون بود. آن‌چه رونق کارخانه‌های منچستر را موجب می‌شد، واردات «طبیعت‌های ارزان»[46] بود که به دست توده‌های کارگران غیرآزاد و وابسته، از سرزمین‌های مستعمره به یغما می‌رفت: پنبهٔ ارزان برای تامین خوراک کارخانه‌ها، شکر، تنباکو، قهوه و چای ارزان تا «دست‌ها» را به کار وادارند و فضلهٔ ارزان پرنده برای تغذیهٔ خاکی که به کارگران غذا می‌رساند. از این قرار، صرفه‌جویی‌های ظاهری در نیروی کار و زمین در واقعیت شکلی از «جابه‌جایی بار زیست‌محیطی» بود: انتقال فشار وارده بر تودهٔ زیستی از مرکز به پیرامون.[47] قدرت‌های استعماری با تلاش‌هایی حساب‌شده برای محو ساخت‌وتولید در مستعمراتشان، این روند را تشدید کردند؛ بریتانیا عامدانه تولید منسوجات را در مصر و هندوستان نابود کرد و این سرزمین‌ها را به تامین‌کنندگان پنبه برای کارخانه‌هایش و بازاری محصور برای محصولاتش فروکاست.[48]

نظریه‌پردازان و تاریخ‌نگاران امپریالیسمِ زیست‌محیطی فقط حالاست که می‌توانند تخمینی از مقدار کامل این انتقال هزینه‌ها داشته باشند[49] و در عین‌حال می‌توانند پیوند نزدیک میان ضدیت با استعمارگرایی و اشکال آغازین محیط‌زیست‌گرایی را نشان دهند. مبارزات روستاییان علیه غارتگری لیبرال-استعماری خود نوعی از «محیط‌زیست‌گرایی‌های فقرا» به شمار می‌رفت: مبارزاتی برای عدالت محیط‌زیستی پیش از آن‌که این عنوان اصلاً پا به هستی بگذارد.[50] آن‌ها مبارزاتی بر سر معنا و ارزشمندی طبیعت نیز بودند، چرا که امپریالیست‌های اروپایی که با برداشت‌های علمی تمایزگذارانه پرورش یافته بودند، می‌خواستند جوامعی را به انقیاد درآورند که مرز روشنی میان طبیعت و فرهنگ قائل نبودند.

در مرکز سرمایه‌داری، جایی که مردم به چنین تمایزی قائل بودند، محیط‌زیست‌گرایی (آغازین) ظاهری متفاوت داشت. «طبیعت» در تلقی مشهورترین نسخه‌اش، شبیه به همان تخیل سرمایه‌داری و به صورت «دیگری» بشریت دیده می‌شد، اما والا و گرانبها بود و به همین دلیل، سزاوار تکریم و محافظت. این طبیعت وجه دیگر طبیعت ۲ و به همان اندازه هم ایدئولوژیک بود؛ اما به جای مجوز استخراج‌گری، خوراک انتقادات رمانتیک-محافظه‌کارانه از جامعهٔ صنعتی را فراهم می‌کرد. طبیعت والا که در اصل ریشه در دیدگاه‌های شبانی و گذشته‌نگرانه داشت، با «محیط‌زیست‌گرایی‌های مستقل اغنیا» عجین شد[51] که تمرکزشان بر حفاظت از حیات وحش بود. اگرچه گاه تصور می‌شود که این دیدگاه تمام محیط‌زیست‌گرایی (آغازین) این عصر را از آن خود کرده بود، اما در واقع چشم‌انداز‌های دیگری در جوارش بودند که یورش سرمایه به طبیعت را به بی‌عدالتی طبقاتی وصل می‌کردند. چهره‌های اصلی مبلّغ این دیدگاه یکی ویلیام موریس[52] بود که اکوسوسیالیسمش بُعد زیباشناختی قدرتمندی هم داشت و فردریش انگلس که اکوسوسیالیسم او بدواً متمرکز بر اثرات زیان‌بار صنعتی‌شدن بر سلامت طبقهٔ کارگر شهری بود و بعد بر «دیالکتیک طبیعت» -یا چیزی که امروزه هم‌فرگشت‌گرایی[53] و نوخاسته‌گرایی زیستی[54] می‌نامیم. هر دوی این متفکران بذر سنت‌هایی غنی در بوم‌شناسی سوسیالیستی را کاشتند، سنت‌هایی که بعداً تحت‌الشعاع فهم تک‌بعدی و تنگ‌نظرانه از محیط‌زیست‌گرایی قرار گرفتند، اما امروزه در حال احیا و بسطند.[55]

عصر اتومبیل

بااین‌همه، میراث اصلی سرمایه‌داری لیبرال-استعماری «محیط‌زیست‌گرایی» نبود، بلکه گذار سرنوشت‌ساز به انرژی برون‌کالبدی بود که جهان را دگرگون کرد و ذخایر فسیلی کربن را که هزاران سال در زیر پوستهٔ زمین در امان و از نظر پنهان بودند، «آزاد» کرد. چنین میراثی که رهاوردش برای ما گرمایش جهانی بود، در عصر بعدیِ سرمایه‌داریِ مدیریت دولتی مورد استقبال قرار گرفت و گسترش یافت، در حالی که هژمونِ جدید جهان داشت ترتیب ازدیاد عظیم انتشار گازهای گلخانه‌ای را می‌داد. ایالات متحده که جای بریتانیا را گرفته بود، مجتمع صنعتی-برون‌کالبدی نوینی حول موتور احتراق‌درونی و نفت تصفیه‌شده برپا کرد. ماحصل عصر اتومبیل بود: تمثال آزادی مصرف‌گرایانه، کارگشای ساخت بزرگراه‌ها، امکان‌دهندهٔ سکونت در حومه‌ها، انتشاردهندهٔ دی‌اکسید کربن و عامل تغییر نظم ژئوپولتیک. این‌طور بود که «دموکراسی کربنی» ذغال‌سنگ‌سوز به مرحمت آمریکا جایش را به گونهٔ نفت‌محور داد.[56]

نفت تصفیه‌شده نیروی محرک سوسیال دموکراسی هم شد. سود‌ حاصل از تولید اتومبیل و صنایع مربوطه میزان معتنابهی درآمد مالیاتی ایجاد کرد که تامین مالی بخش تامین اجتماعی در کشورهای ثروتمند در دوران پساجنگ را ممکن کرد. نکتهٔ طعنه‌آمیز ماجرا چندان به چشم نیامد: آن‌چه تامین هزینهٔ مخارج افزودهٔ عمومی برای تامین اجتماعی در شمال جهانی را ممکن کرد، تشدید چپاول خصوصی طبیعت در جنوب جهانی بود. از قرار معلوم سرمایه فقط وقتی حاضر به شل کردن سر کیسه برای هزینه‌های بازتولید اجتماعی در این‌جا بود که بتواند از زیر بار هزینه‌های به‌مراتب بیشتر بازتولید طبیعی در آن‌جا فرار کند.[57] رکن اساسی این سازوکار نفت بود که بدون آن کل عملیات می‌خوابید. آمریکا برای تضمین دسترسی و کنترل نفت، از شمار زیادی کودتا در منطقهٔ خلیج فارس و آمریکای لاتین پشتیبانی کرد و سود و جایگاه شرکت‌های بزرگ نفتی و صنایع بزرگ میوه‌ و تره‌بار[58] را تامین کرد. این دومی درست مثل تمام صنایع غذایی در کل، از تکنولوژی رو به تکامل حمل‌ونقل یخچال‌دار (که نفت می‌خورد و لایهٔ ازن را تخریب می‌کرد) بهره برد تا سیستم غذایی صنعتی و ناپایداری را به طور منطقه‌ای گسترش دهد و درعین‌حال آلودگی جو زمین را نیز تشدید کند.[59] روی‌هم‌رفته، سوسیال دموکراسی نفت‌محور در وطن، متکی به الیگارشی تحمیل‌شده با نیروی نظامی در خارج بود.[60]

آمریکا در همین دوران جنبش زیست‌‌محیطی قدرتمندی را نیز ایجاد کرد. یک شاخه‌اش منشعب از رمانتیسم طبیعت‌گرای رژیم پیشین بود که در قرن نوزدهم آغاز شد. این جریان تمرکز بر حفاظت از حیات‌وحش به وسیلهٔ ایجاد پارک‌های ملی و مناطق حفاظت‌شده داشت و این کار اغلب با آواره کردن مردم بومی این مناطق همراه بود.[61] این نوع «محیط‌زیست‌گرایی اغنیا» که «پیشرو» تلقی می‌شد و گذشته‌نگر نبود، کارکردی جبرانی داشت: می‌خواست امکانی به (برخی) آمریکایی‌ها بدهد تا موقتاً از تمدن صنعتی بگریزند: نه با این تمدن رویارو می‌شد و نه می‌خواست دگرگونش کند. هرچند با توسعهٔ سرمایه‌داری مدیریت دولتی، محیط‌زیست‌گرایی دیگری سربرآورد که هستهٔ صنعتی رژیم را نشانه می‌رفت. تلنگر اول انتشار کتاب «بهار خاموش» رِیچِل کارسون بود که پس از آن، این جریان شروع کرد به فشار بر دولت تا برای مهار آلودگی‌های شرکتی دست به اقدام بزند. ثمرهٔ کارشان «آژانس حفاظت از محیط‌زیست» (EPA) بود، نهادی موازی با آن سازمان‌های «نیو دیل» که حامی بازتولید اجتماعی بودند. آژانس در سال ۱۹۷۰ و در واپسین‌ سال‌های عصر مدیریت دولتی تاسیس شد و آخرین تلاش جدی رژیم برای خنثی کردن بحران به کمک «درونی کردن اثرات خارجی»[62] با مقررات‌گذاری دولتی بود. نگین شاهی این تلاش‌ها برنامهٔ ‌«صندوق فوق‌العاده» [سوپرفاند][63] بود که کارش پاکسازی محیط‌های دارای ضایعات سمی در خاک آمریکا به خرج خود سرمایه بود. تامین‌مالی این صندوق عمدتاً با مالیات صنایع نفتی و شیمیایی صورت می‌گرفت و توانست یک اصل را به کمک عاملیت قهری دولت سرمایه‌داری جا بیاندازد‌: «خرج پای همان کسی است که آلوده می‌کند» -اصلی برخلاف طرح‌های کنونی تجارت انتشار کربن[64]  که جای چماق، هویج گذاشته و از خلال بازار کار می کند.

به‌هرحال، اگرچه وجه مقررات‌گذاری دولت سرمایه‌داری دربارهٔ طبیعت پیشرو بود، اما -مثل مقررات‌گذاری‌ها برای بازتولید اجتماعی- بر انتقال هزینه‌ای ناگفته بنا شده بود. این رژیم بار «اثرات خارجی» زیست‌محیطی را به نحوی نامتناسب بر سر مردمان فقیر خالی کرد، خصوصاً مردم رنگین‌پوست در مرکز و البته در همین‌ حین، مشغول به استخراج منابع و جابه‌جایی بار زیست‌محیطی در پیرامون بود. مضاف آن‌که جناح صنعتی محیط‌زیست‌گرایی آمریکایی صورت‌بندی غلطی از مسالهٔ اصلی آلایندگی‌های شرکتی می‌داد. آن‌ها دولت ملی-سرزمینی را واحد مناسب برای سیاست زیست‌محیطی می‌دانستند و در مواجهه با خصلت فرامرزی انتشار آلاینده‌های صنعتی ناکام بودند.[65] چنین «غفلتی» خصوصاً در مورد انتشار گازهای گلخانه‌ای فاجعه‌بار از آب درآمد که پیامدهایش بنا بر ماهیتشان در سطح کل سیاره واقع شد. اگرچه این فرآیند در زمان خود به درستی درک نشد، اما این رژیم ساعت را برای انفجار بمب ساعتی خیلی زود به شماره انداخت، چرا که در سراسر طول عمرش بی‌امان دی‌اکسید‌کربن تولید کرد.

زیان‌های جهانی‌شده

تمامی این «زیان‌ها» امروزه و در عصر سرمایه‌داری مالی هم با شدتی بیشتر ادامه دارند، اما بنیانی متفاوت یافته‌اند. انتقال محل تولید صنعتی به جنوب‌ جهانی، جغرافیای سابق انرژی را به هم ریخت. شکل‌بندی‌های کالبدی و برون‌کالبدی حالا در جوار هم در سراسر آسیا، آمریکای لاتین و برخی مناطق آفریقا وجود دارند. شمال جهانی در همین‌‌حین، بیش از پیش در سه‌گانهٔ «پسامادی»[66] فن‌آوری اطلاعات، خدمات و معاملات مالی تخصص می‌یابد -به عبارتی همان گوگل، آمازون و گُلدمن ساکس. اما بار دیگر جلوهٔ آزادی از بند طبیعت گمراه‌کننده است. «پسامادیّت» شمال جهانی مبتنی بر «مادیّت» جنوب است -و البته متکی بر استخراج نفت در خشکی و دریای «حیاط پشتی» سرزمین‌های خودش. ‌نکته‌ای به همین اندازه مهم نیز آن‌که مصرف در شمال جهانی بیش از همیشه محتاج کربن شده است -شاهدش افزایش فوق‌العادهٔ سفرهای هوایی، مصرف گوشت، تولید سیمان‌ و اساساً برونداد کل مواد.

در‌ عین‌حال، سرمایه کماکان در حال ایجاد طبیعت‌های تاریخی جدیدی با شتاب روزافزون است. نمونه‌ای از آن‌ها، مواد معدنی الزامی جدید مثل لیتیوم و  کُلتان است -دومی هم از اجزای ضروری در ساخت گوشی‌های همراه است و هم دستاویز اصلی جنگ در آفریقای مرکزی و کالایی فوق‌سودآور که در برخی نقاط به وسیلهٔ کار غلام‌بچه‌های کنگویی در معادن به دست می‌آید. دیگر طبیعت‌های نئولیبرال همان چیزهای آشنایی‌اند که به‌ تازگی در حصار قرار گرفته‌اند، چیزهایی از قبیل آب که خصوصی‌سازی‌اش به شدت با مقاومت مردمانی مواجه می‌شود که نه فقط مصمم به پاسداری از «منافع مادی» خود، بلکه خواستار حفظ «منبع حیات» و دیدگاه‌هایِ فرودستانهٔ خویش در ارتباط با نقطهٔ گره‌گاهِ طبیعت و جامعه هستند.[67]  

اگرچه «حصارکشی» در تمامی مراحل سرمایه‌داری بخشی جدایی‌ناپذیر از آن بوده است، اما اشکال تازهٔ مبتکرانه و مزورانه‌ای در رژیم جدید به خود گرفته، چرا که آخرین ‌زیست‌فن‌آوری‌ها با به‌روزترین قوانین مالکیت فکری پیوند می‌خورند تا انواع جدیدی از رانت انحصاری را طراحی و اجرا کنند. شرکت‌های بزرگ دارویی گاه مدعی مالکیت داروهایی با پایهٔ گیاهان بومی می‌شوند، مثلاً داروهای گرفته‌شده از درخت چریش هندی که ژنومش را به تازگی رمزگشایی کرده‌اند، در حالی که خاصیت درمانی گیاه مذکور، قرن‌ها در سراسر جنوب آسیا شناخته و مورد استفاده بوده است؛ یا شرکت‌های بزرگ محصولات زراعی می‌خواهند به همین نحو حق اختراع سویه‌هایی از محصولات مثل برنج باسماتی را ثبت کنند، بر این اساس که مدعی‌اند «بهبودهایی» ژنتیکی بر آن انجام داده‌اند و قصدشان سلب مالکیت از مردم کشاورزی است که این محصولات را پرورش داده‌اند. غاصبان در نمونه‌های دیگری برخلاف این موارد، طبیعت‌های تاریخی جدیدی به کمک زیست‌مهندسی می‌سازند که اصلاً «در طبیعت» وجود ندارد. مثال رسوایش بذرهای «ترمیناتور» شرکت مونسانتو است که از عمد عقیم طراحی می‌شوند تا کشاورزان ناچار باشند هر سال بذر جدید بخرند؛ یعنی شرکتی چندملیتی عامدانه فرآیند طبیعیِ «تجدید حیات» را که موجب بازتولید بذر است، نابود می‌کند تا از فرآیند مصنوعی «امحای حیات» برای بازتولید خود سرمایه قوت بگیرد.[68] سرمایه عملاً برداشت خود را از طبیعت ۲ وارونه می‌کند و حالا مانع بهره‌برداری دیگران از آن «نعمت رایگان» می‌شود که خود همواره به آن تکیه کرده: یعنی توانایی طبیعت به تجدید خویش. ماحصل کار کلافی درهم گوریده از ابرسودها و مصیبت‌های پرشمار است که مسالهٔ ‌زیست‌محیطی و مسالهٔ اجتماعی در آن به هم پیچیده‌اند. بدهی‌های دهقانان که با شتاب افزایش یافته، به موجی از خودکشی میان آنان منجر می‌شود و مناطقی که همین حالا هم سهم فزاینده‌شان از بار زیست‌محیطی جهانی بر گرده‌شان سنگینی می‌کند، باز هم فقیرتر می‌شوند: سهمی که همین حالا هم آلودگی شدید در شهرها، استخراج‌گری بیش‌ از حد در روستاها و آسیب‌پذیری نامعمول در برابر پیامدهای بیش از پیش مهلک گرمایش جهانی است. 

این بی‌تقارنی با شیوه‌های جدید و مالی‌شدهٔ مقررات‌گذاری، مبتنی بر فهمی تازه و نئولیبرال از طبیعت ۲، تشدید می‌شود. همراه با مشروعیت‌زدایی از قدرت عمومی، آن ایدهٔ جدید و در عین حال قدیمی پا به میدان می‌گذارد که بازار می‌تواند سازوکار اصلی حکمرانی کارآمد باشد و حالا وظیفهٔ کاستن از انتشار گازهای گلخانه‌ای برای نجات زمین را به آن سپرده‌اند. اما طرح‌های تجارت انتشار کربن فقط می‌توانند سرمایه‌ را از آن قسم سرمایه‌گذاری‌های انبوه و هماهنگی دور کنند که برای غیرفسیلی کردن اقتصاد جهان و دگرگونی شالودهٔ تولید انرژی‌اش لازم است. پول در عوض به سوی جریان سفته‌بازی برای دادوستد مجوزهای انتشار کربن[69]، خدمات اکوسیستم[70]، جبران کربن[71] و مشتقات زیست‌محیطی[72] سرازیر می‌شود. آن‌چه چنین «مقرراتی» را ممکن می‌کند و البته به کمکش پرورش نیز می‌یابد، تخیل تازهٔ سرمایه‌دارانه-زیست‌محیطی است که کل طبیعت را تابع منطقی انتزاعی و بدل به امری اقتصادی می‌کند، حتی وقتی مستقیماً  کالایی‌اش نمی‌کند. تصور این‌که کارخانه‌ای که دود ذغال‌سنگ در جایی بیرون می‌دهد، می‌تواند با درخت‌کاری در جای دیگر، انتشار کربن را «جبران» کند، طبیعت را متشکل از واحدهایی قابل‌اندازه‌گیری و معاوضه‌پذیر می‌داند که می‌توان خاص‌بودگی‌شان در مکان‌ها، صفات کیفی و معانی تجربه‌شده‌شان را نادیده گرفت.[73]

همین نکته در مورد سناریوهای فرضی مزایده هم صادق است، چیزی که این‌روزها بسیار موردعلاقهٔ اقتصاددانان زیست‌محیطی است و می‌خواهند بر این اساس که کنشگران متعارض تا چه حد حاضرند برای تحقق «اولویت‌های» متعارضشان پول بپردازند، ارزش «دارایی طبیعی» را تعیین کنند: آیا جوامع بومی به اندازهٔ کافی برای حفاظت از ذخایر ماهیگیری خود «سرمایه‌گذاری» کرده‌اند تا بتوانند قیمتی بالاتر از ناوگان‌های شرکتی بدهند که تهدیدی برای نابودی این ذخایرند؟ اگر نکرده‌اند که استفادهٔ عقلانی از این «دارایی» ایجاب می‌کند که بهره‌برداری تجاری‌اش را مجاز بشمرند.[74] این سناریوهای سرمایه‌دارانه-زیست‌محیطی صورت پیچیده و تازه‌ای از درونی‌سازی طبیعت را بازنمایی می‌کنند، شیوه‌ای که درجهٔ انتزاع [معرفتی] را تا انتها و تا سطح فوق‌انتزاع بالا می‌برد. اما برخی چیزها هیچ‌گاه تغییر نمی‌کنند. طبیعت مالی‌شده نیز همانند گونه‌های پیشین طبیعت ۲ بستری است برای خلع ید.

دستور زبان سیاست زیست‌محیطی در این شرایط رو به تغییر است. همان‌طور که گرمایش جهانی به جای آلودگی‌های شیمیایی موضوع اصلی این سیاست شده، بازارهای مجوز انتشار کربن نیز در نقش سازوکار مقررات‌گذاری ترجیحی، به همین نحو جایگزین قدرت قهریهٔ دولت شده‌اند و سطح بین‌المللی جای سطح ملی را در مقام عرصهٔ مقبول حکمرانی زیست‌محیطی گرفته است. کنشگری محیط‌زیستی نیز به همین ترتیب تغییر یافته است. جریان حفاظت از حیات وحش ضعیف و دو تکه شده: شاخه‌ای به سوی مرکز قدرت سرمایه‌دارانه-زیست‌محیطی معطوف شده و دیگری بیش‌ از پیش به سوی جنبش‌های بیش‌ از همیشه مطالبه‌گرِ عدالت زیست‌محیطی گرایش یافته است. سرفصل این شاخهٔ دوم امروزه دربرگیرندهٔ طیف گسترده‌ای از فعالان فرودست است، از محیط‌زیست‌گرایی‌های فقرا در جنوب جهانی گرفته که در برابر حصارکشی‌ها و زمین‌‌خواری‌ها دست به مقاومت می‌زند تا جنبش‌های ضدنژادپرستی در شمال جهانی که نابرابری‌ها در مورد میزان قرارگیری در معرض مواد سمی را نشانه می‌روند یا جنبش‌های بومی که علیه کشیدن خط لوله در زیستگاهشان می‌جنگند و فمینیست‌های محیط‌زیست‌گرا که علیه جنگل‌زدایی مبارزه می‌کنند -و بسیاری از این جنبش‌ها در شبکه‌هایی فراملی با هم هم‌پوشانی و پیوند دارند.

در همین حال، پروژه‌های دولت‌محور که اخیراً به حاشیه رفته‌ بودند، حال با توانی بیشتر در حال ظهورند. شورش‌های پوپولیستی، هم در میان چپ‌ها و هم راست‌ها، باعث فروریختن ایمان به خصلت‌های جادویی «بازار آزاد» شده و برخی حالا به این دیدگاه بازمی‌گردند که قدرت دولت ملی می‌تواند ابزار اصلی اصلاحات اجتماعی-زیست‌محیطی باشد -شاهد این مدعا  از سویی «بوم‌شناسی نوین» ملی‌گرایانی چون مارین لو پن است و از سوی دیگر، فعالان نیو دیل سبز. اتحادیه‌های کارگری نیز که دیرزمانی به دفاع از سلامت‌ و ایمنی شغلی اعضای خود متعهد و البته محتاط نسبت به محدودیت‌های «توسعه» بودند‌، اکنون به پروژه‌های زیرساختی سبز برای ایجاد شغل روی آورده‌اند. دست‌آخر، در انتهای دیگر این طیف جریان‌های «رشدزدایی» توانسته‌اند نیروهایی جدید از خیل جوانان جذب کنند که شیفتهٔ نقد تمدنیِ جسورانهٔ آنان از ازدیداد تصاعدی بروندادهای مادی و سبک زندگی مصرف‌گرا شده‌اند -و وعدهٔ buen vivir [زندگی پرثمر][75] از طریق گیاهخواری، مشترک‌سازی یا اقتصاد سوسیال و مبتنی بر همبستگی می‌دهند. 

۳) به سوی سیاست زیست‌محیطی جدید

تا اینجا استدلال‌هایی ساختاری و بازاندیشی‌هایی تاریخی در تایید دو گزاره مطرح کرده‌ام: اول این‌که سرمایه‌داری تناقض زیست‌محیطی ریشه‌داری را می‌پروراند که از سر اتفاق نیست که به بحران زیست‌محیطی می‌انجامد؛ دوم این‌که چنین دینامیک‌هایی به طرزی ناگشودنی با دیگر گرایش به بحران‌های «غیرزیست‌محیطی» گره خورده‌اند و نمی‌توانند فارغ از آن‌ها رفع شوند. پیامدهای سیاسی این گزاره‌ها در سطح مفهومی ساده‌اند، اما در عمل پیچیده: سیاستی زیست‌محیطی که قادر به نجات زمین است، باید ضدسرمایه‌داری و فرازیست‌محیطی باشد.

بازاندیشی‌های تاریخی که مطرح کردم در صدد ژرفا بخشیدن به این گزاره‌ها هستند. آن‌چه نخست به عنوان منطقِ انتزاعیِ چهارضلعی مطرح کردم -مبنی بر این‌که سرمایه چطور برنامه‌ریزی شده تا شرایط طبیعی بقایش را بی‌ثبات کند- حال فرآیندی عینی به نظر می‌رسد که در زمان و مکان آشکار می‌شود. خط سیرش کمابیش بدین نحو است: بن‌بستی اجتماعی-زیست‌محیطی که در مرکز سیستم آغاز می‌شود و موجب دور تازه‌ای از غارت در پیرامون می‌شود (من‌جمله پیرامون در خود مرکز) و ثروت طبیعی مردمانی را نشانه می‌رود که از ابزار سیاسی دفاع از خود محرومند. «درست کردن» کار هر بار به معنی احضار و تصاحب طبیعت تاریخی جدیدی است که پیش‌تر نخاله بوده، اما حالا بدل به طلا و کالای ضروری جهانی می‌شود، کالایی که به‌راحتی بی‌صاحب دانسته می‌شود و آمادهٔ تصرف. باز هم دست‌آخر هر بار آن‌چه در پی می‌آید، مجموعه‌ای از پیامدهای بعدی غیرقابل‌کنترل است که خود بانی بن‌بست‌های اجتماعی-زیست‌محیطی تازه و تکرار مجدد چرخه می‌شوند. این فرآیند تکراری در هر رژیم، در سطح وسیع و در مقیاس جهانی رخ می‌دهد. این فرآیند با عبور از شکر و نقره، تا ذغال‌سنگ و گوانا، نفت تصفیه‌شده و کودهای شیمیایی تا کلتان و بذرهای تراریخته، در مراحل مختلفی پیش می‌رود، از فتح تا استعمار، از نوامپریالیسم تا مالی‌سازی. نتیجهٔ کار جغرافیای متغیرِ مرکز-پیرامون است که مرز میان این دو فضای هم‌بنیاد دوره به دوره تغییر می‌کند، همان‌طور که مرز میان اقتصاد و طبیعت. فرآیندِ تولیدکنندهٔ این تغییرات، در واقع ایجادکنندهٔ فضامندی متمایز رشد سرمایه‌داری است.

چنین فرآیندی زمانمندی تاریخی سرمایه‌داری را نیز شکل می‌دهد. هر بن‌بست از دل تصادم سه طبیعت ما زاده می‌شود که هر یک در مقیاس زمانی متفاوتی کار می‌کنند. سرمایه هر بار بندهٔ خیال‌پردازیِ طبیعت ۲ می‌شود که گویی همواره بخشنده است و می‌تواند خود را تا بی‌نهایت تجدید کند و طبیعت ۳ را مطابق با الزامات خود مهندسی می‌کند -الزاماتی که حکم به حداقل هزینه برای بازتولید زیست‌محیطی و حداکثر سرعت برای زمان گردش سرمایه می‌دهد. درهمین‌حال، طبیعت ۱ روی مقیاس زمانی خود پیش می‌رود و پیامدها را در سطح بیوفیزیکی ثبت می‌کند و به موقع «تلافی می‌کند». آسیب‌های زیست‌محیطی با گذر زمان با دیگر صدمات غیرزیست‌محیطی هم‌گرا می‌شوند، یعنی آن صدماتی که ریشه در دیگر تناقض‌های غیرزیست‌محیطی جامعهٔ سرمایه‌داری دارند. در این‌جاست که رژیم مذکور به بحران تکوینی خود پا می‌گذارد و دست به تلاش‌هایی برای ساخت جانشین می‌زند. وقتی جانشین سر کار آمد، نقطهٔ گره‌گاه طبیعت و جامعه را به نحوی بازسازماندهی می‌کند که انسداد مشخص رژیم پیشین رفع می‌شود، اما قانون ارزش کماکان حفظ شده و حکم به بسط حداکثری سرمایه با حداکثر سرعت می‌دهد. این‌گونه است که تناقض زیست‌محیطی سرمایه‌داری به جای حل شدن، مکرراً -هم در زمان و هم فضا- جابه‌جا می‌شود. بار هزینه‌های این فرآیند نه فقط بر دوش مردمانی است که «به حساب نمی‌آیند»، بلکه بر دوش نسل‌های بعدی هم قرار می‌گیرد. چوب حراج به زندگی آنان نیز می‌خورد تا سرمایه بتواند شاید بدون مانع و بی‌نهایت به حیاتش ادامه دهد.

این صورتبندی اخیر نشان می‌دهد که زمانمندی تناقض زیست‌محیطی سرمایه‌داری شاید «فقط» هم تکوینی نباشد. در پسِ گرایش سیستم به سرنگونی در چاه‌های بی‌پایان بحران‌های مختص به هر رژیم، امری عمیق‌تر و شوم‌تر نهفته است: چشم‌انداز بحرانی دوران‌ساز که ریشه در قرن‌های متمادی انتشار گازهای گلخانه‌ای دارد و حجمشان امروزه بیش از ظرفیت کرهٔ زمین برای جذب است. پیش‌رَوی گرمایش جهانی فرای همهٔ رژیم‌ها، خبر از بحرانی از جنس دیگر می‌دهد. تغییر اقلیمی در امتداد تمام رژیم‌ها و طبیعت‌های تاریخی‌شان بی‌امان روی هم انباشته می‌شود و هم‌چون تیک‌تیک خودسرانهٔ بمبی ساعتی عمل می‌کند، بمبی که می‌تواند مرحلهٔ سرمایه‌داری تاریخ بشر -اگر نگوییم تمام تاریخ بشریت- را به پایانی شرم‌آور برساند. 

پروژه‌ای فرازیست‌محیطی

سخن گفتن از بحرانی دوران‌ساز، البته به معنای فروپاشی قریب‌الوقوع نیست. به معنای ناممکنی احتمال ظهور رژیم انباشت دیگری هم نیست که نتواند بحران کنونی را موقتاً مدیریت کند یا اندکی به تعویق بیاندازد. حقیقت این است که ما نمی‌توانیم به حتم بدانیم آیا سرمایه‌داری حقهٔ دیگری هم در آن آستین خیلی مبتکرش دارد که بتواند دست‌کم برای مدتی جلوی گرمایش جهانی را بگیرد و اگر دارد، برای چه مدت؟ همچنین با توجه به این‌که ما از نظر زمانی در مسابقه‌ای نفس‌گیر با طبیعت ۱ هستیم، نمی‌‌دانیم آیا رزمندگان مدافع این سیستم می‌توانند این حقه‌ها را به ‌موقع ابداع، بازاریابی و اجرا کنند؟ اما در این حد می‌دانیم: هر راه‌حلی که بخواهد بیش از چاره‌ای موقتی باشد، مستلزم بازآرایی ژرف نقطهٔ گره‌گاه اقتصاد و طبیعت است، به نحوی که امتیازات ویژهٔ سرمایه را به شدت محدود کند، تازه اگر نگوییم بالکل ملغی سازد.

چنین نتیجه‌گیری‌ای پشتیبان تز اصلی من است: سیاستی زیست‌محیطی که خواستار ممانعت از فاجعه است، باید ضدسرمایه‌داری و فرازیست‌محیطی باشد. اگر استدلال عقلانی برای صفت اول را روشن کرده‌ایم، توجیه صفت دوم در پیوند نزدیکِ غارت زیست‌محیطی و سایر اشکال «کژکارکرد+سلطه» در جامعهٔ سرمایه‌داری نهفته است که در ذات این جامعه‌اند. ابتدا پیوندهای درونی میان تاراج طبیعت و خلع‌ید نژادی/امپریالیستی را در نظر بگیرید. بر خلاف ادعای مشهور «زمین بی صاحب»[76]، سرمایه بخش‌هایی از طبیعت را تصاحب می‌کند که عملاً همواره شرایط زیست برخی گروه‌های انسانی را فراهم آورده‌اند: زیستگاهشان و مکانِ پرمعنای تعاملات اجتماعی‌‌شان، ابزار معیشتشان و بنیان مادی بازتولید اجتماعی‌شان. به‌علاوه، گروه‌های انسانیِ مذکور عملاً همیشه همان‌ها هستند که از قدرت دفاع از خود محروم شده‌اند و اغلب همان‌ها که به سمت ناروای مرز نژادی جهان تنزل یافته‌اند. این واقعیت بارها و بارها در تمام توالی رژیم‌ها ثابت شده است و نشان می‌دهد مسائل بوم‌شناختی را نمی‌توان از طرفی از مسائل مربوط به قدرت سیاسی جدا کرد و از سوی دیگر، از ستم امپریالیستی و سلب‌مالکیت و نسل‌کشی بومیان.

گزارهٔ مشابهی را می‌توان در مورد بازتولید اجتماعی هم مطرح کرد که هم‌پوشانی زیادی با بازتولید طبیعی دارد. آسیب‌های اکوسیستمی برای اغلب آدم‌ها و در بیشتر اوقات، فشار سنگینی به کار مراقبت، حمایت اجتماعی و رسیدگی به بدن‌ها و روان‌ها تحمیل می‌کند -و گاه تا سر حد گسست به پیوندهای اجتماعی لطمه می‌زند. این فشارها اغلب بیش از همه بر زنان وارد می‌شود که بار اصلی مسئولیت آسایش خانواده و اجتماع را بر دوش دارند. اما استثنائاتی هم برای اثبات این قاعده است. استثنائات وقتی پیش می‌آیند که نابرابری قدرت به برخی گروه‌ها امکان می‌دهد «اثرات خارجی» را بر دوش دیگران بیاندازند -مثل دوران سرمایه‌داری مدیریت دولتی که دولت‌های رفاه ثروتمند در شمال جهانی، تامین مالی (کمابیش) سخاوتمندانهٔ تامین اجتماعی در وطن را با تشدید استخراج‌گری در خارجه فراهم می‌کردند. دینامیک سیاسی در این نمونه توانست با پیوند سوسیال دموکراسی داخلی با سلطهٔ خارجی، تبادلی نژادی و جنسیتی میان بازتولید اجتماعی و غارت زیست‌محیطی را ممکن کند -معامله‌ای که رزمندگان مدافع سرمایه بعداً با طراحی رژیمی جدید و مالی‌شده فسخ کردند تا هر دو را از آنِ خود داشته باشند.

پس جای تعجب ندارد که مبارزه بر سر طبیعت در هر مرحله از رشد سرمایه‌دارانه، عمیقاً با مبارزه بر سر کار، مراقبت و قدرت سیاسی گره خورده‌اند و باز هم جای تعجب ندارد که محیط‌زیست‌گراییِ تک‌بعدی در تاریخ استثنا باشد و از نظر سیاسی مساله‌دار. اشکال و تعاریف متغیر مبارزهٔ زیست‌محیطی در توالی رژیم‌های اجتماعی-زیست‌محیطی را به یاد بیاورید. در عصر سوداگری، معدن‌کاویِ استخراج‌گر زمین‌ها و رودهای پرو را آلود، در حالی که حصارکشی زمین جنگل‌های انگلستان را نابود کرد و واکنش‌های منفی در هر دو مورد برانگیخت. اما شرکت‌کنندگان در این مبارزات، حفاظت از طبیعت یا زیستگاهشان را از دفاع از معیشت، استقلال سیاسی یا بازتولید اجتماعی جوامعشان جدا نکردند؛ بلکه برای همهٔ این‌ عناصر با هم جنگیدند -و برای شکل‌هایی از زندگی که این عناصر در آن‌ها جای داشت. وقتی «دفاع از طبیعت» در دوران لیبرال-استعماری در مقام آرمانی قائم‌به‌ذات پدیدار شد، در میان کسانی پدید آمد که معیشت، اجتماع و حقوق سیاسی‌شان در معرض خطر وجودی نبود. محیط‌زیست‌گرایی تک‌افتادهٔ آنان که عاری از آن دغدغه‌های دیگر بود، ناگزیر محیط‌زیست‌گرایی اغنیا شد.[77]

بدین نحو بود که این نوع محیط‌زیست‌گرایی تضادی عمیق با محیط‌زیست‌گرایی‌های اجتماعی در مرکز و محیط‌زیست‌گرایی‌های ضداستعماری در پیرامون یافت که هر دوی آن‌ها در همان زمان، آسیب‌های درهم‌تنیده به طبیعت و انسان را با هم نشانه می‌رفتند و پیشگام مبارزات امروزی بر سر اکوسوسیالیسم و عدالت زیست‌محیطی بودند. اما آن جنبش‌ها از تاریخ رسمی محیط‌زیست‌گرایی که محورش تعریفی تک‌موضوعی است زدوده شدند. البته این تعریف در دورهٔ بعدیِ سرمایه‌داری مدیریت دولتی تا حدی گسترش یافت، یعنی زمانی که فعالان حفاظت از حیات وحش به کنشگرانی پیوستند که خواستار به‌کارگیری قدرت دولت سرمایه‌داری علیه تخریب‌های زیست‌محیطی شرکت‌ها بودند. کامیابی‌های زیست‌محیطی رژیم مدیریت دولتی به دلیل استفاده از آن قدرت دولتی بود و ناکامی‌هایش ناشی از امتناع از مواجهه با روابط درهم‌آمیختهٔ فرازیست‌محیطی: یعنی مواجهه با خصلت ذاتاً فراسرزمینی انتشار گازهای آلاینده، با شدت نژادپرستی زیست‌محیطی در داخل کشورها و نیز، قدرت سرمایه برای لغو مقررات‌ها به کمک لابی‌گری، دور زدن و تسخیر نهادهای مقررات‌گذاری و همچنین امتناع از مواجهه با محدودیت‌های درونی تمرکز بر تخلفات زیست‌محیطی به جای توجه به عملکرد قانونی و معمولی اقتصاد مصرف‌گرای مبتنی بر سوخت فسیلی. تمام این طفره‌روی‌ها امروز و در عصر سرمایه‌داری مالی‌شده هم وجود دارند و هنوز ویرانی به بار می‌آورند. از همه مساله‌دارتر در هر دو دوره، همان پیش‌فرض راهنمای مسیر است حاکی از آن‌که «محیط‌زیست» می‌تواند بدون اخلال در چارچوب نهادی و دینامیک ساختاری جامعهٔ سرمایه‌داری به درستی محافظت شود.

راهِ پیش‌رو

آیا این ناکامی‌ها دوباره امروز هم تکرار خواهند شد؟ آیا بختمان برای نجات زمین به سبب ناکامی در ساختن سیاستی زیست‌محیطی که همزمان ضدسرمایه‌داری و فرازیست‌محیطی باشد، بر باد رفته است؟ بسیاری از اجزای ضروریِ سازندهٔ چنین سیاستی همین حالا هم به اشکال گوناگون وجود دارند. جنبش‌های عدالت زیست‌محیطی همین حالا هم در اصولشان فرازیست‌محیطی‌اند و درهم‌تنیدگی‌های زیان‌های زیست‌محیطی را با یک یا چند محور دیگر سلطه مد نظر دارند، به‌خصوص سلطهٔ جنسیتی، نژادی، قومی و ملی و حتی برخی از آن‌ها آشکارا ضدسرمایه‌داری‌اند. جنبش‌های کارگری، فعالان نیو دیل سبز و برخی جریان‌های پوپولیسم زیست‌محیطی نیز به همین نحو، (برخی) پیش‌شرط‌های طبقاتی مبارزه با گرمایش جهانی را درک کرده‌اند: خصوصاً ضرورت پیوند زدن گذار به انرژی‌های تجدیدپذیر با سیاست‌هایی به نفع طبقهٔ کارگر در مورد درآمد و اشتغال و ضرورت تقویت قدرت دولت در برابر قدرت شرکت‌های بزرگ. در نهایت جنبش‌های استعمارزدایی و بومی هم به درهم‌آمیختگی استخراج‌گری منابع زیستگاه‌هایشان با امپریالیسم پی برده‌اند. آنان نیز در همراهی با جریان‌های جنبش رشدزدایی، بر مطالبهٔ  بازاندیشی ژرف در رابطهٔ ما با طبیعت و شیوه‌های زیست تاکید دارند. هر یک از این دیدگاه‌ها در سیاست زیست‌محیطی بصیرت‌هایی ناب در خود پرورانده است.

با‌این‌همه، وضعیت فعلی این جنبش‌ها (هنوز) برای وظیفهٔ پیش‌رویشان کافی نیست -خواه آن‌ها را تک‌تک بببینیم و خواه در مجموع. تا وقتی جنبش‌های عدالت زیست‌محیطی بیش از اندازه بر اثرات نامتوازن تهدیدهای زیست‌محیطی بر مردم فرودست متمرکز بمانند، نمی‌توانند اعتنای لازم به دینامیک‌های ساختاری نهفته در سیستم اجتماعی داشته باشند، دینامیک‌هایی که نه فقط آن عدم‌توازن‌ها در نتایج را تولید می‌کند، بلکه بحرانی کلی می‌آفریند که سعادت همگان و صد البته زمین را تهدید می‌کند. از همین‌روست که ضدیتشان با سرمایه‌داری هنوز به اندازهٔ کافی بنیادین نیست و فرازیست‌محیطی‌گرایی‌شان به اندازهٔ کافی عمیق نیست.

وضعیت مشابهی نیز دربارهٔ جنبش‌های دولت‌محور صادق است، خصوصاً پوپولیست‌های (مرتجع) زیست‌محیطی و البته فعالان (مترقی) نیو دیل سبز و اتحادیه‌های کارگری. تا وقتی این کنشگران اولویت را به چارچوب ملی-سرزمینی دولت و اشتغال‌زایی از طریق پروژه‌های زیرساختی سبز می‌‌دهند، دیدشان به «طبقهٔ کارگر» مبتنی بر پیش‌فرضی محدود و غیرمتکثر است، در حالی‌ که این طبقه در واقعیت شمول بسیار زیادی دارد: نه فقط کارگران ساختمانی، بلکه کارکنان خدماتی، نه فقط کارگران مزدی، بلکه کار غیرمزدی را هم شامل می‌شود، نه فقط آن‌ها که در «وطن» کار می‌کنند، بلکه کسانی که در خارج کار می‌کنند و نه فقط آنان که تحت استثمارند، بلکه آن‌ها که خلع ید شده‌اند و همهٔ آن‌ها را در برمی‌گیرد. جریان‌های متمرکز بر دولت همچنین مواجههٔ مناسبی با موضع و قدرت نفرات طبقهٔ مخالف ندارند، چرا که هنوز به آن پیش‌فرض کلاسیک سوسیال‌دموکراتیک پایبندند که گویی دولت می‌تواند در خدمت دو ارباب باشد -می‌تواند با رام کردن سرمایه زمین را نجات دهد و محو آن ضرورتی ندارد. از همین‌روست که آن‌ها هم دست‌کم در حال‌حاضر به طرزی نابسنده ضدسرمایه‌داری و فرازیست‌محیطی‌اند.

دست آخر، فعالان جنبش رشدزدایی معمولاً آب‌های سیاسی را با هم زدن دو موضوع گل‌آلود می‌کنند: آن‌چه باید در سرمایه‌داری رشد کند -یعنی ارزش- و آن‌چه باید رشد کند، اما در سرمایه‌داری چنین امکانی ندارد -یعنی کالاها، روابط و فعالیت‌هایی که می‌توانند گسترهٔ وسیع نیازهای برآورده‌نشدهٔ انسان را در سراسر جهان برآورند. سیاست زیست‌محیطیِ واقعاً ضدسرمایه‌داری باید در صدد برچیدن الزام سخت‌گیرانهٔ سیستم به رشد اولی باشد، اما در عین‌حال مواجهه با مسالهٔ دوم باید موضوعی سیاسی باشد تا با گفت‌وگوی دموکراتیک و برنامه‌ریزی اجتماعی به تصمیمی رسید که چطور می‌توان به رشدی پایدار در آن دست یافت. همچنین جریان‌های نزدیک به جنبش ضدرشد، مثل محیط‌زیست‌گرایی سبک زندگی[78] از سویی و آزمایش پیش‌نمونه‌های مشترک‌سازی[79] از سوی دیگر نیز معمولاً از رویارویی با قدرت سرمایه‌داری طفره می‌روند.

با تمام این‌ حرف‌ها، اگر همهٔ این جنبش‌ها را با هم لحاظ کنیم، بصیرت‌های نابشان هنوز نتوانسته به عقل سلیم تازه‌ای در سیاست زیست‌محیطی منجر شود و هنوز هم نتوانسته‌اند روی پروژهٔ ضدهژمونی مشترکی برای دگرگونی زیست‌محیطی-اجتماعی توافق کنند که دست‌کم در اصول بتواند زمین را نجات دهد. عناصر اصلی فرازیست‌محیطی -حقوق کار، فمینیسم، ضدیت با نژادپرستی، امپریالیسم‌ستیزی، آگاهی طبقاتی، دموکراسی‌خواهی، ضدیت با مصرف‌گرایی، ضدیت با استخراج‌گری منابع- همه بی‌تردید در این جنبش‌ها حاضرند؛ اما هنوز در تشخیص ریشه‌های ساختاری+تاریخی بحران کنونی جایگاهی نیرومند نیافته‌اند. آن‌چه تا امروز مفقود مانده، چشم‌اندازی روشن و مجاب کننده است که بتواند تمامی مصیبت‌های امروز، اعم از زیست‌محیطی و غیر آن را به سیستم اجتماعی واحدی وصل کند و بدین نحو، اتصال میان خود آن‌ها را دریابد.

من در این متن مصر بودم که این سیستم نامی دارد: جامعهٔ سرمایه‌داری در معنای گسترده‌اش تا بتواند تمامی شروط پیش‌زمینه‌ای برای اقتصاد سرمایه‌داری را دربرگیرد -طبیعت غیرانسانی و قدرت عمومی، مردمی که می‌توانند خلع ید شوند و بازتولید اجتماعی- و گفتم از سر اتفاق نیست که همهٔ آن‌ها در معرض بلعیده شدن به دست سرمایه‌اند، همه در معرض پتک ویرانگرش و ضربه‌خورده از آن. نام بردن از سیستم و درکش در معنای گسترده، قطعهٔ دیگری است در این پازل ضدهژمونی که باید حل کنیم: قطعه‌ای که کمک می‌کند با دیگران هم‌سو شویم، تنش‌های احتمالی‌شان و هم‌افزایی‌های بالقوه را آشکار کنیم، روشن کنیم آن‌ها از کجا می‌آیند و کجا می‌توانند به هم بپیوندند. ضدیت با سرمایه‌داری همان قطعه‌ایست که سمت‌وسویی سیاسی و قوایی انتقادی برای فرازیست‌محیط‌گرایی فراهم می‌کند. اگر فرازیست‌محیط‌گرایی درهای سیاست‌زیست‌محیطی را به روی جهان بزرگتر می‌گشاید، ضدیت با سرمایه‌داری تمرکز را بر دشمن اصلی می گذارد.

بدین‌سان، ضدیت با سرمایه‌داری ترسیم‌کنندهٔ مرز میان «ما» و «آن‌ها» است که برای هر بلوک تاریخی لازم است. افشای شیادی تجارت انتشار کربن فشاری برای قطع رابطهٔ هر جریان بالقوه رهایی‌بخش در سیاست‌ زیست‌محیطی با این «سرمایه‌داری سبز» وارد می‌کند. ضدیت با سرمایه‌داری به هر جریان زیست‌محیطی فشار می‌آورد تا به پاشنهٔ آشیل خود نیز توجه کند، یعنی تمایلش به پرهیز از رویارویی با سرمایه، خواه این پرهیز از طریق قطع (متوهمانهٔ) پیوند با آن باشد یا سازش (یک‌طرفهٔ) طبقاتی یا جستجوی توازنی (اندوه‌بار) در آسیب‌پذیری شدید. تازه با تاکید بر دشمن مشترکشان است که این قطعهٔ ضدیت‌ با سرمایه‌داری در پازل می‌تواند راهی پیش پای رزمندگان مدافع رشدزدایی، عدالت زیست‌محیطی و نیو دیل سبز بگذارد تا با هم در آن پا بگذارند، حتی اگر الان نمی‌توانند تصور کنند (چه رسد به آن‌که توافق کنند) که مقصد دقیقاً کجاست.

در نهایت البته باید دید که آیا به‌واقع می‌توان به مقصدی رسید؟ یا زمین کماکان به گرم شدن تا نقطهٔ جوش ادامه خواهد داد؟ اما بهترین دلگرمی‌مان برای حذر از سرنوشت دوم، ساختن بلوکی ضدهژمونی است که فرازیست‌محیطی و ضدسرمایه‌داری باشد. این‌که این بلوک اگر موفق شود، ما را به کدام سو می‌برد، هنوز نامعلوم است. اما اگر بنا بود من به این هدف نامی بدهم، «اکوسوسیالیسم» را برمی‌گزیدم.[80]

طرح جلد سرمایه‌داری آدم‌خوار، کتابی که این جستار برگرفته از آن است

 


[1] این جستار برگرفته از کتاب در دست انتشار نانسی فریزر با نام «سرمایه‌داری آدم‌خوار» است که انتشارات ورسو به زودی منتشر خواهد کرد [۲۰۲۲].

[2]  movements for degrowth 

[3]  Gynophobia

[4] Green New Deal ترکیبی از رویکرد اقتصادی روزولت (نیو دیل یا طرح نو، برنامهٔ اقتصادی دولت روزولت در واکنش به رکود بزرگ بود) و ایده‌های مدرنی چون انرژی تجدیدپذیر و بهینگی منابع.

[5]  commoning

[6] Environmentalism

[7]  carbon-offset

[8] من‌جمله بنگرید به:  Herman Daly and Benjamin Kunkel, ‘Ecologies of Scale’, nlr 109, Jan–Feb 2018; Robert Pollin, ‘De-Growth vs a Green New Deal’, nlr 112, July–Aug 2018; Lola Seaton, ‘Painting Nationalism Green?’, nlr 124, July–Aug 2020; Sharachchandra Lele, ‘Environment and Well-Being’, nlr 123, May–June 2020.  

[9] Epochal Crisis

[10]   trans-environmental

[11] anthropogenic climate change  

[12] world-system

[13] Nancy Fraser, ‘Behind Marx’s Hidden Abode: For an Expanded Conception of Capitalism’, nlr 86, Mar–Apr 2014, pp. 55–72.

[14]  ecological-reproduction

[15] externalities

[16] 4 D-words: dependence, division, disavowal and destabilization

[17] روایتم از تناقض زیست‌محیطی سرمایه‌داری وامدار نظریه‌پردازی پیشگامانهٔ جیمز اوکانر دربارهٔ «تناقض دوم سرمایه‌داری» است. او با تکیه به نظرات پولانی، راه را برای مفهوم‌پردازی «شرایط تولید» و گرایش سرمایه به تضعیفشان هموار کرد. بنگرید به  ‘The

Second Contradiction of Capitalism, with an Addendum on the Two Contradictions of Capitalism’, in James O’Connor, Natural Causes: Essays in Ecological Marxism, New York 1998, pp. 158–77. John Bellamy Foster correctly notes some reductionist aspects of O’Connor’s account in ‘Capitalism and Ecology: The Nature of the Contradiction’, Monthly Review, vol. 54, no. 4, 2002, pp. 6–16. الته اثر اوکانر نقطهٔ ارجاع اصلی است.

[18]  system of social provisioning

[19] Nancy Fraser, ‘Contradictions of Capital and Care’, nlr 100, July–Aug 2016, pp. 99–117.

[20] Nancy Fraser, ‘Legitimation Crisis? On the Political Contradictions of Financialized Capitalism’, Critical Historical Studies, vol. 2, no. 2, 2015, pp. 1–33.

[21] eco-social nexus

[22]  meta-political سیاست دربارهٔ خود سیاست، یعنی قواعد، حدود، امکان و مرجعیت خودِ سیاست. پیشوند مِتا در اینجا معنای خودنگری دارد. [م.]

[23]  Expropriation

[24] Nancy Fraser, ‘Is Capitalism Necessarily Racist?’, Presidential Address, 2018 Eastern Division, Proceedings and Addresses of the American Philosophical Association, vol. 92, 2018, pp. 21–42.

[25] metabolic interactions مارکس در توصیف رابطهٔ کار انسانی و طبیعت از مفهوم مبادله یا برهم‌کنش متابولیکی استفاده کرده است. تولید سرمایه‌داری به نظر او موجب اختلال در این رابطه و ایجاد «شکاف متابولیک» است. نقد مارکس از «شکاف متابولیک» اساس روش‌شناختی برای تحلیل انتقادی بحران کنونی زیست محیطی جهانی را فراهم می‌کند. نک به بلامی‌فاستر، جان (۱۳۸۲) اکولوژی مارکس: ماتریالیسم و طبیعت، ترجمهٔ علی‌اکبر معصوم‌بیگی، انتشارات نگاه. [م.]  

[26] Jason Moore مورخ محیط‌زیست و جغرافیادانِ تاریخی آمریکایی.

[27] Jason Moore, Capitalism in the Web of Life: Ecology and the Accumulation of Capital, London and New York 2015.  متاسفانه انگار مور فرض کرده طبیعت ۳ می‌تواند به راحتی جای طبیعت ۱ را بگیرد و بعد، طبیعت ۱ را در مقام دیدگاهی دکارتی کنار می‌گذارد. چنین فرضی راه سیاسی را می‌بندد، چرا که در عمل علم اقلیمی را بی‌اعتبار می‌کند. همچنین از نظر مفهوم نیز سردرگم‌کننده است. همان‌طور که جلوتر توضیح خواهم داد، این برداشت‌ها از طبیعت در واقع ناسازگار نیستند و می‌توانند در هم‌نوایی با هم به کار بسته شوند. در مورد اختلاف نظرات بیشتر من با مور، بنگرید به Nancy Fraser and Rahel Jaeggi, Capitalism: A Conversation in Critical Theory, Brian Milstein, ed., Cambridge 2018, pp. 94–6.

[28]  socio-ecological

[29] باید از تمامی برداشت‌های طبیعت بهره برد، چرا که هر یک به سطحی از تحلیل و ژانر پژوهشی متفاوتی تعلق دارند: طبیعت ۱ از آن علم بیوفیزیک، طبیعت ۲ متعلق به تحلیل ساختاریِ جامعهٔ سرمایه‌داری و طبیعت ۳ از آنِ ماتریالیسم تاریخی است و اگر به‌درستی فهمیده شوند، با یکدیگر متناقض نیستند. جلوهٔ تناقض فقط وقتی ظاهر می‌شود که نتوان بین سطوح تمایز قائل شد و برداشت‌ها با هم خلط شوند. بنابراین بحث فعلی بین واقع‌گرایان انتقادی و برساخت‌گرایان اجتماعی (یا ضددکارتی‌ها) تا حد زیادی نابه‌جاست. هر طرف بحث به یکی از برداشت‌ها می‌چسبند  و تمامیتی نامعتبر به آن می‌دهند، در حالی که به غلط دیگر برداشت‌ها را حذف می‌کنند. بنگرید به  Andreas Malm, The Progress of this Storm: Nature and Society in a Warming World, London and New York 2018.

[30]  given

[31] در مورد واژگان «بحران‌های تکوینی» [Developmental Crisis] و «دوران‌ساز» [Epochal] و همچنین، تمایز میان آن‌ها وامدار جیسون مور هستم که در نظریهٔ انتقادیِ زیست محیطی، آن‌ها را از امانوئل والرشتاین و جیووانی آریگی گرفته بود. بنگرید به جستار مور: ‘The Modern World System as Environmental History? Ecology and the Rise of Capitalism’, Theory and Society, vol. 32, no. 3, 2003.

[32]  Somatic

[33]  Biomass  

[34] برای تمایز میان رژیم‌های انرژی کالبدی و برون‌کالبدی، بنگرید به J. R. McNeill, Something New Under the Sun: An Environmental History of the 20th Century, London 2000, especially pp. 10–16.

[35]  socio-ecological extractivism

[36] Jason Moore, ‘Potosí and the Political Ecology of Underdevelopment, 1545–1800’, Journal of Philosophical Economics, vol. 4, no. 1, 2010, pp. 58–103.

[37]  communalist

[38] در کتاب درخشان فیلیپ دسکولا شرح خوبی دربارهٔ این مساله وجود دارد: Beyond Nature and Culture, trans. Janet Lloyd, Chicago 2014

و همچنین در کتاب کلاسیک کارولاین مرچَنت: The Death of Nature: Women, Ecology and the Scientific Revolution, San

Francisco 1990 [1980].

[39]  biotic and epistemic forces

[40]  Exosomatic  

[41] Andreas Malm, ‘The Origins of Fossil Capital: From Water to Steam in the British Cotton Industry’, Historical Materialism, vol. 21, no. 1, 2013, pp. 15–68.

[42] اصطلاح شکاف متابولیکی را به واسطهٔ جان بلامی فاستر، از مارکس گرفته ام، همان‌طور که این روایت از اخلال در چرخهٔ تغذیهٔ خاک نیز از همان جاست؛ بنگرید به Foster, ‘Marx’s Theory of Metabolic Rift: Classical Foundations for Environmental Sociology’, American Journal of Sociology, vol. 105, no. 2, 1999, pp. 366–405.

[43]  Guano کودی متشکل از فضلهٔ پرندگان دریایی در جزایر نزدیک به کشور پرو [م.]

[44] John Bellamy Foster, Brett Clark and Richard York, The Ecological Rift: Capitalism’s War on the Earth, New York 2011.

[45] hidden abode اصطلاح مارکس دربارهٔ استثمار کار مزدی، به منزلهٔ عرصهٔ تولید ارزش که باید جدا از مبادله مورد توجه قرار گیرد. او محل فرآیند انجام کار در رابطه‌ای استخدامی را این منزلگاه پنهان می‌داند. اینجا فریزر این اصطلاح مارکس را در باب استخراج‌گری استعماری برای تولید ارزش به کار می‌برد. [م.]

[46] این اصطلاح از جیسون مور است: ‘The Rise of Cheap Nature’, in Moore, ed., Anthropocene or Capitalocene? Nature, History and the Crisis of Capitalism, Oakland ca 2016, pp. 78–115.

[47] Alf Hornborg, ‘Footprints in the Cotton Fields: The Industrial Revolution as Time-Space Appropriation and Environmental Load Displacement’, Ecological Economics, vol. 59, no. 1, 2006, pp. 74–81.

[48] Aaron Jakes, Egypt’s Occupation: Colonial Economism and the Crises of Capitalism,

Stanford 2020.

[49]  برای مثال:Mike Davis, ‘The Origins of the Third World’, Antipode, vol. 32, no. 1, 2000, pp. 48–89; Alf Hornborg, ‘The Thermodynamics of Imperialism: Toward an Ecological Theory of Unequal Exchange’, in Hornborg, The Power of the Machine: Global Inequalities of Economy, Technology, and Environment, Lanham 2001, pp. 35–48; Joan Martinez-Alier, ‘The Ecological Debt’, Kurswechsel, vol. 4, 2002, pp. 5–16; John Bellamy Foster, Brett Clark and Richard York, ‘Imperialism and Ecological Metabolism’, in Foster, et al., The Ecological Rift, pp. 345–74.

[50] Joan Martinez-Alier, The Environmentalism of the Poor: A Study of Ecological Conflicts and Valuation, Northampton ma 2003.

[51] وارونه‌سازی اصطلاح خوآن مارتینز آلیِر.

[52]  William Morris

[53]  co-evolutionism فرگشت هم‌زمان چندین گونهٔ زیستی که متقابلاً بر فرگشت هم تاثیر می‌گذارند. منظور رابطهٔ متقابل انسان و طبیعت در نظریات اکوسوسیالیستی است، وقتی ارگانیسم‌ها و محیط‌زیست و همچنین جامعه و طبیعت همزمان تکامل یا فرگشت می‌یابند. [م.]

[54]  biological emergentism ظهور کیفیت‌های جدید در روابط چندلایهٔ زیست اجتماعی که قابل‌تقلیل به اجزای ساده‌تر نیستند و از دل تعاملات پیچیدهٔ ارگانیسم‌ها و محیط ظاهر می‌شوند: طبیعت در سطوح بالاتر رفتارهایی نشان می‌دهد که از قوانین سطح پایین‌تر به‌تنهایی قابل‌پیش‌بینی نیستند. [م.]

[55] برای بازسازی استادانهٔ محیط‌زیست‌گرایی سوسیالیستی در انگلستان در قرن ۱۹ و ۲۰، بنگرید به  John Bellamy Foster, The Return of Nature: Socialism and Ecology, New York 2020.  همچنین در میان تداوم‌های اخیر این سنت، بنگرید به Murray Bookchin, Social Ecology and Communalism, Chico ca 2005, and Michael Löwy, Ecosocialism: A Radical Alternative to Capitalist Catastrophe, London 2015.

[56]  Timothy Mitchell, ‘Carbon Democracy’, Economy and Society, vol. 38, no. 3, 2009, pp. 399–432.

[57] Alyssa Battistoni, Free Gifts: Nature, Households and the Politics of Capitalism, PhD thesis, Yale University 2019.

[58]  Big Oil and Big Fruit

[59] Susanne Freidberg, Fresh: A Perishable History, Cambridge ma 2010.

[60]  Mitchell, ‘Carbon Democracy’.

[61] Karl Jacoby, Crimes Against Nature: Squatters, Poachers, Thieves and the Hidden History of Conservation, Oakland ca 2014.

[62]  internalizing externalities منظور از اثرات جانبی یا خارجی در اینجا هزینه‌های زیست‌محیطی است که سرمایه‌داری ایجاد می‌کرد و دولت سعی می‌کرد با مقررات‌گذاری و مدیریت دولتی (درونی کردن) آن‌ها را مهار و کنترل کند. [م.]

[63]  Superfund

[64] carbon-trading schemes طرحی تجاری دربارهٔ میزان انتشار گازهای گلخانه‌ای، رویکردی مبتنی بر بازار که کاهش انتشار گازهای گلخانه‌ای را کالایی قابل‌مبادله می‌بیند و مثل سایر کالاها در یک بازار خریدوفروش می‌شود. [م.]

[65] در مورد این صورت‌بندی غلطِ بنگرید بهNancy Fraser, ‘Reframing Justice in a Globalizing World’, nlr 36, Nov–Dec 2005, pp. 69–88.

[66]  post-material

[67] Adrian Parr, The Wrath of Capital: Neoliberalism and Climate Change Politics, New York 2013.

[68] بهترین شرح دربارهٔ سلب مالکیت از طریق وصلت فن‌آوری‌های زیستی و مالکیت فکری کماکان این اثر است: Vandana Shiva’s ‘Life Inc. Biology and the Expansion of Capitalist Markets’, Sostenible? vol. 2, 2000, pp. 79–92.

[69]  emissions permit در بازار تجارت انتشار کربن، هر شرکت سهمیه‌ای برای میزان مجاز انتشار کربن دارد. اگر شرکتی کم‌تر از سهمیه آلاینده تولید کند، می تواند سهمش را در بازار «آلوده‌فروشی» به دیگر شرکت‌ها بفروشد. [م.]

[70] ecosystem servicesخدماتی که قاعدتاً طبیعت و اکوسیستم‌ها ارائه می‌دهند، مثلاً گرده افشانی زنبورها یا هوای پاک که در رژیم فعلی از نظر اقتصادی ارزش‌گذاری می‌شوند. [م.]

[71] carbon offsets استراتژی‌های کلی برای کاهش انتشار کربن که انتشار را در مبداء کاهش نمی‌دهند؛ از جمله این استراتژی‌ها می‌توان به سرمایه‌گذاری در انرژی‌های تجدیدپذیر، افزایش بهره‌وری انرژی یا حمایت از پروژه‌های کاهش انتشار در سایر بخش‌ها اشاره کرد. در حقیقت جبران آلایندگی با اقدامات دیگر است که مثبت تلقی می‌شود. [م.]

[72] environmental derivativesابزارهای مالی پیچیده که ارزش خود را از دارایی پایه‌ای مرتبط با محیط زیست می‌گیرند و در بازار مالی برای مدیریت ریسک‌، تعیین قیمت و انتقال سرمایه به سمت اهداف و پروژه‌های مرتبط با پایداری زیست‌محیطی، به‌ویژه در زمینهٔ تغییرات اقلیمی به کار می‌روند. [م.]

[73] Larry Lohmann, ‘Financialization, Commodification and Carbon: The Contradictions of Neoliberal Climate Policy’, Socialist Register, vol. 48, 2012, pp. 85–107.

[74] Martin O’Connor, ‘On the Misadventures of Capitalist Nature’, in Martin O’Connor, ed., Is Capitalism Sustainable? Political Economy and the Politics of Ecology, New York 1994, pp. 125–51; Joan Martinez-Alier, The Environmentalism of the Poor.

[75] اصطلاحی برآمده از سازمان‌های بومی زیست‌محیطی و سوسیالیستی در آمریکای جنوبی که این شعار را جانشینی برای فرآیندهای توسعهٔ سنتی و راهی برای پیوندی با طبیعت، مبتنی بر دانش‌ نیاکان می‌دانند. [م.]

[76]  terra nullius

[77] این نکته در راستای همان موضعی است فمینیست‌های سیاه و سوسیالیست دربارهٔ فمینیسم تک‌موضوعی بارها گفته‌اند، فمینیسمی که می‌خواهد مسائل «ناب» جنسیتی را از دغدغه‌های «نامربوط» جدا کند و در نتیجه، عاقبتش به فمینیسم شرکتی یا بورژوایی ختم می‌شود که برای وضعیت زنان مدیر و حرفه‌ای طراحی شده، چرا که دیگر دغدغه‌ها فقط برای آنان نامربوط به نظر می‌رسد.

[78]  lifestyle environmentalism

[79]  prefigurative experiments in commoning

[80] مضمون اکوسوسیالیسمی مانا و کارآمد با گذر زمان باید شکل بگیرد. برای برخی تاملات مقدماتی بنگرید Nancy Fraser, ‘What Should Socialism Mean in the Twenty-First Century?’, Socialist Register, vol. 56, 2020, pp. 282–94.