سرزمین‌های مغلوب

طارق علی

سرزمین‌های مغلوب
گرافیتی در قاهره، ۲۰۱۳ از Omar Fathy aka Picasso
سرزمین‌های مغلوب خاورمیانهٔ امروز است از دیدِ طارق علیِ تاریخ‌‌نگار، نویسنده و فعال سیاسی چپ‌گرای بریتانیایی‌پاکستانی. طارق علی که دانشی درخشان در تحلیل امپریالیسم، استعمار و روابط بین‌الملل خصوصاً در رابطه با جهان عرب و سیاست خارجی آمریکا دارد، تحلیلی انتقادی، اما موجز از چندین بازیگر منطقهٔ خاورمیانه و شمال آفریقا می‌دهد. اگرچه متن طارق پیش از حملهٔ اسرائیل به ایران نوشته شده است (و در خاورمیانه هیچ متنی به‌روز باقی نمی‌ماند)، اما شرح کوتاه او بر دیگر کشورها، از عربستان سعودی گرفته تا لیبی و سوریه و مصر و فلسطین چشم‌اندازی از عملکرد غرب در منطقه از منظر اوست، کسی که دیدگاهش فقط برآمده از نظریهٔ مارکسیستی نیست، بلکه فعالی عمل‌گرا نیز به شمار می‌رود. باید گفت که اهمیت این متن برای ما، در نگریستن به منازعات جاری و جنگ قدرت در منطقه با رویکردی فراتر از مرزهای ملی‌مان است؛ اگرچه ما در میان مرزهای ملی با کسانی هم سرنوشت شده‌ایم، اما عواملی ورای این مرزهای خیالی بر سرنوشتمان اثر گذاشته‌اند. متن طارق علی در صدد است منظره‌ای کلی دربارهٔ ریشه‌های بی‌ثباتی و منازعات در خاورمیانهٔ امروز ترسیم کند، ریشه‌هایی که بخشی از زندگی امروز ما در ایران متاثر از آن‌هاست و کماکان زندگی ما و همسایگانمان را شکل می‌دهد. «سرزمین‌های مغلوب» در شمارهٔ ۱۵۱ (ژانویه و فوریهٔ ۲۰۲۵) در «New Left Review» منتشر شده است و بار دیگر به ما یادآوری می کند که هدف مداخلات غرب در منطقه، نه آزادی و دموکراسی که تثبیت رژیم‌های اقتدارگرایی است که به منافع این قدرت‌ها خدمت کنند. البته که طارق علی عاملیت مردم منطقه را نیز نادیده نمی‌گیرد و به نقش مطالبات مردمی و البته شکست آنان در بهار عربی، در مصر، لیبی و سوریه می پردازد. طارق علی با مردم نیز سخنی از منظر فعال سیاسی دارد و به ما نیز یادآور می‌شود: «جنبش‌های اجتماعی که از پرورش سیاستی مستقل ناتوانند، محکوم به فنا هستند». از همین روست که اگرچه جنبش‌هایی مردمی در منطقه شکل می‌گیرند، اما وقتی سیستم‌ها به چالش کشیده نمی‌شوند، حتی با تغییر رژیم نیز چیزی برای مردم عوض نمی‌شود.

غنیمت از آنِ فاتحان‌ است. امپراطوری بریتانیا و فرانسهٔ متحدش صد سال پیش و پس از پایان جنگ جهانی اول، جهان عرب تحت سلطهٔ عثمانی را تکه‌تکه کردند و کشورهایی جدید (عراق، لبنان، عربستان سعودی)، امیرنشین‌ها و پایگاه‌های نظامی جدید (شیخ‌نشین‌های حاشیهٔ خلیج فارس، یمن جنوبی) و دولت‌هایی دست‌نشانده (مصر، ایران) ایجاد کردند و همچنین، شالوده‌ای ریختند که اسرائیل پس از جنگ جهانی دوم بر آن بنا می‌شد.

غنیمت از آن فاتحان است. ایالات متحدهٔ پیروز صد سال و اندی بعدتر و پس از سقوط جهان کمونیستی به سرعت دست به بالکانیزه کردن جهان عرب زد و تمامی تهدیدهای واقعی و خیالی نسبت به هژمونی‌اش را از میان برداشت. حساب‌وکتاب جنگ‌های قرن بیستم که خاورمیانه را درهم کوبید، با هر استانداردی ترازی هولناک را نشان می‌دهد. استراتژیست‌های امپراطوری در واشنگتن چگونه به اوضاعی که آفریده‌اند می‌نگرند؟ امروزه «آزادی» و «دموکراسی» حتی از دوران دیکتاتوری‌های اقتدارگرا و ملی‌گرای عرب نیز بعید‌ترند. حتی بدبین‌ترین ساکنان کاخ سفید و پنتاگون نیز به دشواری می‌توانند توجیهی برای مردم دربارهٔ نابسامانی به‌بارآورده‌شان بیابند.

فقط در سال گذشته، بخش اشغالی فلسطین در جهان عرب در معرض وحشیانه‌ترین حملات از جانب غرب بوده است که به دست واسطهٔ همیشگی‌اش اسرائیل صورت گرفته است. صلیبیون قرون وسطی خونخوار بودند، اما هیچ یک از طرفین برتری تکنیکی در تسلیحات به دیگری نداشت و همین امر به عرب‌هایی که در سرزمین‌های خود می‌جنگیدند دست بالا را داد. این‌بار اسرائیل و متحدین غربی‌اش فلسطینی‌ها را می‌کشند و به آن‌ها گرسنگی می‌دهند. تصاویر بدن‌های دریدهٔ شیرخوارگان به دست سگ‌های سرگردان در خیابان‌های متروک، نمادی تکان‌دهنده از تمامی ماهیت این تباهی است. نخست‌وزیر بریتانیا حالا می‌خواهد ترامپ را متقاعد کند تا معنای نسل‌کشی را تغییر دهند تا از تبعات قانونی آتی بگریزند. تمدن/بربریت غرب در حال کار است. جای تعجب دارد اما ترامپ بنا بر اظهارات خودش انگار کم‌تر از رهبر حزب کارگر بریتانیا به این کشتار مایل است.

هژمونی آمریکا در منطقه ظاهراً به کمالی واقعی رسیده است. آمریکا سیاست جهانی «تفرقه بیانداز، اشغال کن، بخر و حکومت کن» را آغاز کرد. آن‌چه در جنگ داخلی یوگسلاوی با جدیت آغاز شد، حال یکی از  خصلت‌های معمول استراتژی آمریکا شده که مورد حمایت بریتانیا و بیشتر اعضای اتحادیهٔ اروپاست. منفعتی که غرب از زمان شکست متحدین در ۱۹۴۵ از این غنی‌ترین حوزهٔ انرژی در جهان برده، نفس‌گیر بوده است. مطالعهٔ اجمالی منطقه می‌تواند کمک کند ببینیم چه چیزهایی از دست رفته و  منطقه به کدام سو می‌رود.

عربستان سعودی

نخستین تماس خارجی ترامپ پس از تحلیف در سال ۲۰۲۵ با ولیعهد سعودی، محمد بن سلمان بود. درست است که بن‌سلمان فرمان قتل و مثله‌ کردن یکی از منتقدانش، جمال خاشقچی را صادر کرده بود، اما انگشت‌شماری از این قضیه متعجب شدند؛  خاشقچی کسی بود که پشتیبان دارودستهٔ دیگری در خاندان سلطنتی بود و مطالب بسیاری برای مطبوعات آمریکایی می‌نوشت و منتقد بن‌سلمان به دلیل لیبرالیسم افراطی و درگیری در جنگ یمن بود. داستان‌نویس تبعیدی سعودی، عبدالرحمن المنیف[1] پیش‌تر خانوادهٔ خاشقچی را در داستان‌های چهارگانه مشهورش با نام «شهرهای نمک» به سخره گرفته بود.[2] عموی خاشقچی دکتر شخصی بنیان‌گذار سلطنت، ملک عبدالعزیز ابن‌سعود بود و بعدها تاجری ثروتمند و پرنفوذ شد. نزدیکی به خاندان‌های سلطنتی سعودی و اردنی موجب شد جمال تصور کند دست کسی به او نمی‌رسد، قضاوتی خطا که بهایش را با جانش داد. او خوشحال و خرامان به کنسولگری عربستان در استانبول رفت تا مدرکی رسمی بگیرد. تیم آدم‌کش‌های بن‌سلمان یا همان «فرقة النمر» (گردان پلنگ)[3] او را گرفتند، با شلیک گلوله‌ای به قتل رساندند و بعد مثله کردند و اعضای بدنش را در بسته‌بندی‌هایی تروتمیز و سوا گذاشتند. پلیس مخفی ترکیه از کل کار فیلم داشت، چرا که طبعاً کنسولگری تحت نظر بود. پلیس مانع خروج بقایای خاشقچی از کشور شد و اردوغان دست «شاهزادهٔ پلنگ» را برای تحقیقاتی جهانی رو کرد. همکاران آمریکایی خود را حیرت‌زده نشان داده و طرح جلد و یادوارهٔ متناسبی در مجلهٔ «تایم» به خاشقچی هدیه دادند؛ اما بن‌سلمان جایش امن بود. سروصدا خیلی زود خوابید. وقتی اسرائیل بیش از دویست روزنامه‌نگار فلسطینی را در غزه می‌کشت، پرداختن به یک روزنامه‌نگار سعودی تنها، با وجود همهٔ ارتباطاتش با مقامات بالای جامعه در ریاض و واشنگتن چیز دندان‌گیری به نظر نمی‌آمد. حامیان منفی‌نگر بن‌سلمان می‌توانند اشاره کنند که مدرنیزاسیون در عربستان سعودی همواره محتاج حذف دگراندیشان بوده است. وقتی بریتانیایی‌ها پادشاهی سعودی را پس از جنگ جهانی اول ایجاد کردند، ذهن برتر در پس ساختارهایش سنت جان فیلبی[4] از افسران اطلاعاتی بریتانیا بود. او با تسلط به عربی و تفاسیر قرآنی، در جستجوی متحدینی قابل‌اتکا علیه امپراطوری عثمانی بود و جزم‌اندیش‌ترین فرقهٔ اسلامی موجود، وهابیون را برگزید و با قبیله‌ای محلی متحد کرد که رهبری کم‌مایه داشت و به راحتی قابل‌کنترل بود، غیروهابی‌های تواناتر را در شبه‌جزیره عقب راند و منزوی کرد و همین ترکیب را علیه امپراطوری عثمانی به کار برد. وهابیون جریانات اصلی اسلام -اعم از سنی و شیعه- را دشمن خود می‌انگاشتند. کادر اصلی پادشاهی حقوق‌بگیر امپراطوری بریتانیا شدند. ضربه‌ای استادانه طراحی شد و ثمرات دیرهنگام این وصلت -بقایای القاعده و داعش- هنوز هم پیرو همین سنتند.

بریتانیا در طی جنگ جهانی دوم پادشاهی سعودی را به دست ایالات متحده سپرد. مراسم این رخداد در روز بزرگداشت سنت ولنتاین در ۱۹۴۵ بود و مکانش ناو ایالات متحده «کوئینسی»[5] در اسکله‌ای در کانال سوئز. رئیس‌جمهور روزولت و ملک عبدالعزیز معاهده‌ای امضا کردند که حاکمیت آل‌سعود را تا ابد ضمانت می‌کرد. روزولت سلطنت سعودی را سپری در برابر خطرات رادیکال متصور از جانب ملی‌گرایان و کمونیست‌ها تلقی می‌کرد.[6] البته ازین قضایا حرفی به میان نیامد، بلکه روزولت گفتگو روی کوئینسی را با این پرسش از پادشاه آغاز کرد که نظرش دربارهٔ آوارگان یهودی در اروپا چیست؟ چه باید کرد؟ گزارش جلسه اطلاعاتی به ما می‌دهد:

رئیس‌جمهور از اعلی‌حضرت دربارهٔ دیدگاهشان در مورد آوارگان یهود در اروپا پرسید که از خانهٔ خویش رانده شده بودند. اعلی‌حضرت پاسخ دادند که به نظرشان یهودیان باید به سرزمین‌هایی بازگردند که از آن‌جا بیرون رانده شده‌اند. باید به یهودیانی که خانه‌هایشان کاملاً خراب شده و هیچ امکانی برای معاش در وطنشان ندارند در کشورهای متحدین جای زندگی داده شود، همان کشورهایی که به آن‌ها ستم کردند. رئیس‌جمهور اظهار داشت که شاید بتوان لهستان را نمونهٔ بارزی به شمار آورد. گویا آلمانی‌ها سه میلیون یهودی لهستانی را کشته‌اند و با این حساب باید در لهستان جایی برای اسکان مجدد بسیاری از یهودیان بی خانمان فراهم باشد...[7]

ملک عبدالعزیز تضمینی می‌خواست که یهودیان سرزمین‌های اعراب را نگیرند: «اعلی‌حضرت فرمودند که امید اعراب به اعتبار قول متفقین و بر پایهٔ علقهٔ مشهور ایالات متحده به عدالت است و نیز، این توقع که ایالات متحده از ایشان حمایت می‌کند». 

فرزندان ابن‌سعود با مشتی آهنین بر عربستان حکم راندند. پادشاه و شاهزادگانش در دههٔ ۱۹۵۰ کوشیدند تا سهمشان از درآمد تولید نفت را افزایش دهند؛ در حالی که تولید نفت را شرکتِ آمریکاییِ نفت آرامکو اداره می‌کرد. آرامکو همواره اطمینان حاصل می‌کرد که اعتصابات وحشیانه سرکوب شوند و کارگران خارجی به کشور مبداء خود اخراج شوند و هیچ کارگر سعودی اجازهٔ ورود به سینمای شرکت نفت را نداشته باشد. قوانین جیم کرو[8] کاملاً جاری بودند. با توجه به این‌که بخش عمده‌ای از کارکنان سفیدپوست آمریکایی از کوکلاکس‌کلن‌ها[9] بودند، خیلی هم ماجرای عجیبی نبود. موج ضداستعماری که جهان عرب را درنوردید، بر سلطنت سعودی هم ردی گذاشت. جمال عبدالناصر، رهبر مصر در ۱۹۵۶ بریتانیا و فرانسه را شکست داده و کانال سوئز را ملی کرده و اعلام کرده بود: «بگذارید امپریالیست‌ها از خشم بمیرند». قدرت‌های امپریالیستی که حال اسرائیل ۸ ساله هم به آنان پیوسته بود، به مصر حمله کردند. رابرت ویتالیس در کتاب «پادشاهی آمریکا» روایتی منحصر‌به‌فرد از این دوران می‌دهد و بسیاری اسطوره‌ها را در این فرآیند در هم می‌شکند.[10] دو چهرهٔ سعودی که به بهترین شکل نشان داده شده‌اند، یکی وزیر سابق نفت، عبدالله الطریقی[11] و دیگری دیپلمات کهنه‌کار سعودی، ابن‌معمّر[12] است. طریقی تکنوکراتی زیرک، ماهر و پاک‌دست بود و در اواخر دههٔ ۱۹۵۰ می‌گفت که دولت باید کنترل نفت عربستان را در دست بگیرد و به همین سبب، آرامکو چهره‌ای شیطانی از او تصویر می‌کرد. هر دوی آنان از آغاز سرسختانه از منافع عربستان در برابر غول نفتی آمریکایی دفاع می‌کردند.

طریقی کسی بود که  موجب اختلاف در خاندان سلطنتی شد و فساد ولیعهد وقت، یعنی ملک فیصل را در عموم برملاء کرد. طریقی و شاهزاده طلالِ مخالف که از حامیان ملی‌گرایی عربی بود، در ۱۹۶۱ فیصل را متهم کردند که کمیسیونی دائمی از «شرکت نفت عربستان» (AOC) که مالکانش ژاپنی بودند، مطالبه و دریافت کرده است. ماجرا در روزنامه‌ای بیروتی افشاء شد. فیصل خشمگینانه تکذیبیه‌ای منتشر کرد و گفت که باید حرفشان را اثبات کنند. آن‌ها هم مدرک داشتند و فیصل رسوا شد. طریقی برکنار شد و به تبعید رفت. ویتالیس نوشته که جاسوسی از آرامکو که در طول اقامت طریقی در قاهره با او ملاقات کرده، به مافوق‌هایش چنین گزارش داده است:

من از او پرسیدم چطور تغییر رژیم را متصور است؟ گفت که کار خیلی راحتی است. یک یگان کوچک ارتش می‌تواند با کشتن پادشاه و فیصل کار را تمام کند. بقیهٔ خاندان سلطنتی مثل موش به سوراخ‌هایشان فرار خواهند کرد. بعد انقلابیون از ناصر درخواست کمک خواهند کرد.[13]

این گزینه دیگر قابل‌اجرا نیست، اما تداومِ هرج‌ومرج در منطقه می تواند سلطنت را متزلزل کند، چنان که پس از ۱۱ سپتامبر این اتفاق رخ داد (که بانی‌اش‌ اسامه‌ بن‌لادن بود و مجریانش شهروندان سعودی). 

ملک فیصل در ۱۹۷۵ به دست برادرزاده‌اش که او هم فیصل نام داشت، ترور شد؛ برادرزاده‌ای که در اواخر دههٔ ۱۹۶۰ در برکلی و دانشگاه کلرادوی بولدر درس خوانده بود. اما همین ملک‌ فیصل بود که با تکیه بر وهابیت برای کنترل اجتماعی، شالودهٔ عربستان سعودی امروزی را ریخت. اگرچه پدر و برادرش پیش از او نیز می‌خواستند تا عقاید وهابی را نهادینه کنند، اما در این‌باره سهل‌گیرتر بودند. پس از جنگ خلیج در ۱۹۹۰ بود که ارتش آمریکا از راه رسید و پایگاه‌های آمریکایی در عربستان سعودی و قطر برای شروع جنگ علیه عراق به کار رفتند. ارتش‌های خارجی در طول تاریخ یک نوع حفاظت برای عربستان ایجاد کرده‌اند و الهیات وهابی نوعی دیگر.

سلطنت وهابی حال حدود یک قرن است که در خدمت احتیاجات غرب بوده است. بن‌سلمان نوهٔ بنیانگذار این سلطنت است. پدرش سلمان (متولد ۱۹۳۵) عمرش چندان به این دنیا نیست و چیزی جز وقوع جنگی داخلی نمی‌تواند مانع به سلطنت رسیدن بن‌سلمان شود. حتی اگر احتمال بعید مخالفت داخلی هم رخ دهد، او پشتیبانی قدرتمند آمریکا و اسرائیل را دارد و البته اردن و کشورهای امارات متحدهٔ عربی (دوستی قطری زمانی به شوخی می‌گفت: «ما امارات متحدهٔ عربیِ ایالاتِ آمریکا هستیم»). بن‌سلمان داشت آماده می‌شد تا برای جلب توجه آمریکا پیمانی با حریفش در منطقه ببندد، اما اسرائیل با واکنشش در برابر حملهٔ ۷ اکتبر حماس و به راه انداختن نسل‌کشی تمام‌عیار او را ناامید ساخت و خود را هم در برابر اکثریت کشورهای غیرغربی منزوی کرد. سعودی‌ها البته دراین‌باره هیچ کاری نکردند. رقیب کوچکشان قطر بار دیگر از آنان پیشی گرفت: تصاویر و گزارش‌های الجزیره تضادی شدید با اخبار جعلی شبکه‌های غربی داشت. اگر پای غزه در میان نبود، بی‌شک نتانیاهو و بن‌سلمان تا الان توافقی کرده بودند و البته این کار را خواهند کرد.

مصر

مصر از دههٔ ۱۹۷۰ به بعد بزرگترین داستان موفقیت آمریکا در خاورمیانه بوده است. گفتگوها در قهوه‌خانه‌های قاهره معمولاً دربارهٔ روزهای رخدادها هستند تا سال‌ها. روزی که ملک فاروق با شورش افسران رادیکال سرنگون شد. روزی که جمال عبدالناصر کانال سوئز را ملی کرد. آخرین روز جنگ شش‌روزه که نقطهٔ پایان عملی ملی‌گرایی عربی بود. انور سادات، جانشین ناصر که در ۱۹۷۰ قدرت را در دست گرفت، با اسرائیل در ۱۹۷۳ وارد جنگ شد، بعد در ۱۹۷۸ در کمپ‌دیوید با اسرائیل «صلح» کرد. سه سال بعد، سربازانی در رژهٔ نظامی به مناسبت سالگرد جنگ یوم‌کیپور ترورش کردند و او را کشتند. جانشینش معاون رئیس‌جمهور حسنی مبارک به دشواری جان به در برد.[14] مبارک روابطش با اسرائیل را گسترش داد، استفاده از مهمات واقعی جنگی را در مراسم رژه ممنوع کرد و جای پایش را محکم کرد تا از ثمرات فاسد دیکتاتوری بی‌رحمانه‌اش لذت ببرد. نامش با شکنجه، بی‌اخلاقی، بدگمانی، تزویر، فساد، طمع و فرصت‌طبی گره خورد -و از همه مهم‌تر با وفاداری کورکورانه به آمریکا و اسرائیل. فرماندهی عالی ارتش مصر بی‌اختیار پا در این راه نگذاشت، بلکه آنان توافق بر خودفروشی کردند. ارتش در سال ۲۰۲۴ مبلغ ۱.۳ میلیارد دلار دریافت کرد.

جنبش توده‌ای ۲۰۱۱ موسوم به «بهار عربی» در تونس شعله‌ور شد و دیکتاتور را سرنگون کرد و به سرعت به مصر رسید. معلوم شد مبارزهٔ مردمی برای خلاصی از شر مبارک که پایگاه‌هایش در میدان تحریر بود، پشتیبانی مردمی عظیمی دارد. وقتی این قضیه آشکار شد، پای اخوان‌المسلمین هم به منازعه باز شد. صحنهٔ میدان تحریر به طور زنده از الجزیره پخش می‌شد. فقط یک خواسته در میان بود: «دموکراسی!» ارتش مصر تانک‌هایش را در میدان مستقر کرد و دانشجویان به آنان چون ناجیان دموکراسی خوش‌آمد گفتند. «الجيش و الشعب إيد واحدة» [ارتش و ملت یک دستند] شعاری محبوب شد، اما شعاری که بیشتر ابراز آرزویی بود تا بیان واقعیتی.

مبارک در طلب کمک به دوستانش در آمریکا و اسرائیل زنگ زد. خانوادهٔ کلینتون سعی کردند نجاتش دهند، اما کار از کار گذشته بود. ارتش فهمید که برای حفظ حکومت خودش، مبارک باید برود. رهبران نظامی «مجلس اعلای قوای مسلح» (SCAF) که مصدر امور را در دست گرفته بودند ابداً دربارهٔ دموکراسی توهمی نداشتند: شروع کردند به جدا کردن مردم از هم و هدف قرار دادن زنان به طور مشخص. جنبش هم به نوبهٔ خود نتوانست ساختمان تلویزیون دولتی را که درست پشت میدان بود اشغال کند تا بتواند مطالباتش را پخش کند و بگذارد صدای مردم شبانه‌روز شنیده شود. آگاهی سیاسی بی‌حدومرز افزایش یافت، اما «انقلاب» زیاده از حد محتاط بود. آزادی در برابر چشم بود، اما برادری (وحدت عربی) و برابری (عدالت اجتماعی) هرگز پیش کشیده نشد. آمریکا و اسرائیل پشتیبان دیکتاتوری مبارک بودند، اما مخالفت مشهودی با خودشان نمی‌دیدند - آتش زدن نمادین پرچم ستاره‌نشان آمریکا یا اهتزاز پرچم فلسطین دیده نشد، هیچ مطالبه‌ای هم مبنی بر انتخابات مجلس موسسان برای تدوین قانون اساسی جدیدی در کار نبود. نیروهای چپ کم‌شمار بودند. لیبرال‌ها پیش از پیوستن اخوان‌المسلمین به رهبری محمد مُرسی صحنه را در دست داشتند، ولی بعدتر اخوان‌المسلمین بود که بدل به تنها نیروی سیاسی جدی و سازمان‌یافته شد. هرچند زیرک‌ترین رهبرانشان که تصوری از استراتژی و تاکتیک سیاسی داشتند، پیش‌تر تبعید شده و لایه‌ای به‌شدت میان‌مایه را در رأس فرماندهی برجای گذاشته بودند.

همان‌طور که در آن هنگام نوشتم، درحالی که دگرگونی‌های جهان عرب یادآور اروپای ۱۸۴۸ بود، اما به‌عکس اروپا تمامی وجوه زندگی مورد تردید قرار نگرفت:

حقوق اجتماعی، سیاسی و مذهبی دارند تبدیل به موضوعات محل مناقشه‌ای در تونس می‌شوند، اما در سایر جاها این مساله تاکنون رخ نداده است. هیچ حزب سیاسی جدیدی روی کار نیامده، نشانه‌ای دال بر این‌که جدال انتخاباتی پیش‌رو رقابتی میان لیبرالیسم عربی و محافظه‌کاری در قامت اخوان‌المسلمین خواهد بود که از اسلام‌گرایان حاکم در ترکیه و اندونزی الگو گرفته‌اند و خود را در پناه آغوش آمریکا قرار می‌دهند.[15]

هژمونی آمریکا در منطقه اندکی خدشه‌دار شد، اما بیش از این نبود؛ این خراش به راحتی بهبود یافت. رژیم‌های پس از خودکامه‌ها ضعیف بودند. برخلاف ونزوئلا، بولیوی و اکوادور، هیچ‌گاه سروکلهٔ قوانین اساسی جدید برای پاسداری از نیازهای اجتماعی و دموکراتیک پیدا نشد. نیروی نظامی مصر و تونس خاطرجمع شد که هیچ حرکت شتابزده‌ای رخ ندهد. اخوان‌المسلمین انتخابات را برد و مرسی رئیس‌جمهور شد، اما در هر جبههٔ متصور بی‌خاصیت بود. چیز چندانی نصیب مردم نشد و اخوان‌المسلمین محبوبیتش را از دست داد. مسئولیت به دست ارتش افتاد و ژنرال سیسی، فرماندهٔ سابقِ اطلاعات به سرعت انتخاباتی برپا کرد و پشتیبانی لیبرال‌ها را به دست آورد.

سیسی هنوز در قدرت است (و حالا از مبارک هم منفورتر است) و به فرموده‌های واشنگتن و اورشلیم عمل می‌کند. کیش شخصیتی که برایش ساختند مضحک و باورنکردنی بود، عکس‌هایش را روی لباس زیر مردانه و زنانه چاپ می‌کردند. سرخوشی لیبرال‌ها دیری نپایید، امروزه گروه‌های مختلف مردم از او بیزارند. همین مساله او را برای پذیرش یک میلیون جمعیت غزه نگران می‌کند تا بتواند به فرمودهٔ اسرائیل و آمریکا نوار غزه را تخلیه کند و و به دست معاملات املاک جهانی بسپارد. اگر بنا شود این کار را انجام دهد، احتمالاً خود باید از جایی پناهنگی بگیرد. با‌ این‌که مردم عرب از سال ۲۰۱۱ محتاط بوده‌اند، نباید این خاموشی را محتوم دانست.

بهار عربی از کشوری به کشور دیگر جلوه‌ای متمایز داشت، اما در هیچ‌کجا سیستم را به چالش نکشید. راحت‌تر است که قیام‌ها را انقلاب تلقی کنیم، ولی در حقیقت این مرحله هیچ‌گاه فرانرسید. خیزش‌‌های توده‌ای به‌خودی‌خود برسازندهٔ انقلاب نیستند -انقلاب به معنای انتقال قدرت از یک طبقهٔ اجتماعی یا حتی لایهٔ اجتماعی به طبقه و لایهٔ دیگری که موجب تغییری بنیادین شود. میزان و کثرت جمعیت معیار نیست؛ فقط وقتی اکثریت مردم مجموعه‌ای روشن از اهداف اجتماعی و سیاسی بپرورانند، شاید انقلاب رخ دهد. درغیراین‌صورت همیشه از جانب کسانی غافلگیر می‌شوند که چنین اهداف روشنی دارند یا از جانب دولتی منکوب می‌شوند که زود دست به کار می‌شود تا عرصهٔ از دست‌رفته را بازستاند. 

مصر پس از ۲۰۱۱ فاحش‌ترین مثال این قضیه است. هیچ تشکیلات قدرت مستقلی در مصر پدیدار نشد. من‌جمله اشتباهات اخوان‌المسلمین فرقه‌گرایی، بلاهت و میلی بی‌پایان به اطمینان‌ دادن به آمریکا، اسرائیل و دستگاه‌های امنیت ملی بود که تغییری در روال کار ایجاد نشده است. اصلاً چندان فکری در مورد مجلس موسسان نشد، نه در مصر و نه در جای دیگر. وقتی بسیج توده‌ای جدیدی علیه مرسی شکل گرفت -حتی جمعیتی بیشتر از تظاهرات‌ها علیه مبارک- چپ‌ها گفتند که برخی از آنانی که جمعیت را زیاد کرده‌اند، ارتش و پلیس در لباس شخصی بوده‌اند. بقیه کماکان ارتش را ناجی خود می‌دانستند و در مواردی که کم هم نبود، وحشی‌گری نظامیان علیه اخوان‌المسلمین را تشویق می‌کردند. نتیجه؟ رژیم سابق خیلی زود به سر کار بازگشت. اگر حرکت اول انقلاب نبود، دومی هم به سختی «ضدانقلاب» محسوب می‌شد و صرفاً تثبیت دوبارهٔ نقش ارتش در سیاست ملی بود. ارتش بود که اول تصمیم گرفت مبارک را دور بیاندازد و بعد هم نوبت به مرسی رسید.

چه کسی آن‌ها را دور خواهد انداخت؟ بسیج مردمی دیگری لازم است؟ تا پیش از حملهٔ اسرائیل به غزه با پشتیبانی غرب، تصور چنین موضوعی دشوار بود. جنبش‌های اجتماعی که از پرورش سیاستی مستقل ناتوانند، محکوم به فنا هستند. اما غزه برخلاف ظواهرِ امر، آگاهی سیاسی را باز زنده کرده است. ارتش مجوز چند تظاهرات طرفداری از فلسطین را صادر کرد و گذاشت مردم خشم خود را تخلیه کنند؛ اما در عین حال باعث شد توجه به ضعف ارتش نیز جلب شود و نیز به شرمی که به دلیل ناکامی تمام‌وکمالش در کمک به مردم غزه برای کشور به بار آورده است. ژنرال‌های مصری بندهٔ زرخرید نتانیاهو هستند و فقط هم آن‌ها چنین وضعی ندارند. اردن تظاهرات مردمی را ممنوع نکرد، اما برای فلسطینی‌ها هم کاری نکرد. سعودی‌ها و عموزادگانشان در حاشیهٔ خلیج فارس خود را به خواب زدند. تک‌وتوک صداهایی دوستانه شنیده می‌شود؛ چیز دیگری نیست. تابه‌حال هیچ‌گاه رهبران جهان عرب اینچنین متحد پشت پرچم آمریکا نایستادند، آن هم در حالی که مردمانشان سلاخی می‌شوند.

لیبی

رژیم قدیم در لیبی به دست ناتو و پس از ۶ ماه بمباران لجام‌گسیخته از میان رفت که نزدیک به ۵۰ هزار کشته برجای گذاشت. شواهد متقاعدکننده‌ای در دست است که قذافی آمادهٔ مذاکره بود و امتیازات متعددی به غرب و به مردمش پیشنهاد داده بود. هیو رابرتز در کتاب «شب مصری دوست‌داشتنی» به طرزی موثر پروندهٔ «مداخلهٔ بشردوستانه» را که مشاور اوباما، سامانتا پاور و برخی نیروهای چپ‌گراتر از او مطرح می‌کردند در هم کوبید.[16] انگیزهٔ مداخلهٔ ناتو تغییر رژیم بود و پاک کردن بقایای ملی‌گرایی عربی. سه گروه جهادی به قدرت رسیدند، در حالی که دارودسته‌های مسلح قبایل از هر مسلکی در کشور جولان می‌دادند و سهم خود را از غارت غنائم طلب می‌کردند. با هیچ معیاری انقلابی رخ نداد.

قذافی با چاپلوسی‌های بریتانیا و فرانسه برنامهٔ هسته‌ای و ادعاهای دیگرش را کنار گذاشت. مشاور فرومایهٔ تونی بلیر، آنتونی (لرد) گیدنز به طرابلس رفت تا شخصاً از او تشکر کند و نوشته‌های نفرت‌انگیز رهبر لیبی را با «راه سوم» خود مقایسه کند؛ بعد به بریتانیا بازگشت تا به خوانندگان گاردین اطلاع دهد که لیبی به زودی تبدیل به نروژ آفریقا می‌شود. انعامی سخاوتمندانه به «مدرسهٔ اقتصاد لندن» (LSE) با نقشهٔ اَن‌مری اِسلاتِر[17]، تحصیل پسر محبوب قذافی در مقطع دکتری در این دانشگاه را تضمین کرد. ستایش‌های سارکوزی نیز در راه بود و پشتیبانی مالی لیبی در انتخابات پیش‌رو را برایش به ارمغان آورد. همه‌ چیز انگار داشت خوب پیش می‌رفت تا این‌که بهار عربی موجب شد غرب شیوهٔ خود را در پیش گیرد. اول پروپاگاندای «وظیفهٔ حفاظت» در برابر داعیهٔ نسل‌کشی در آستانهٔ وقوع از طرف سازمان ملل مطرح شد و بعد، بمباران‌های پشت‌سرهم ناتو و لینچ کردن قذافی که بنا بر گفته‌ها وقتی محل اختفایش را اطلاعات آمریکا لو داد، با میلهٔ آهنی گداخته‌ای مورد تعرض قرار گرفت و کشته شد، در حالی که هیلاری کلینتون در مقام وزیر کشور اوباما مغرورانه اعلام می‌کرد: « آمدیم و دیدیم و او مُرد». پنج سال بعد، کلینتون در مقابل ترامپ باخت. 

سوریه

تلاش‌های مصرانه‌ای در دههٔ ۱۹۶۰ برای پی ریختن جهان عرب متحد صورت گرفت و سه کشور اصلی مصر، سوریه و عراق با حکومت‌های رادیکال ملی‌گرای مردمی در این ایده نقش داشتند و امید بسیاری برانگیخته بودند. از اشتباهات خودشان بود که هیچ سرانجامی حاصل نشد. مصر خود را فروخت. عراق دوباره قربانی استعمار و چندپارگی شد. سرنوشت سوریه چه خواهد بود؟ خیزش توده‌ای ۲۰۱۱ در سوریه هم تا حد زیادی اصیل و واقعی بود و بازتاب میلی به تغییر سیاسی به شمار می‌رفت. پای قدرت‌های غربی در میان بود، اما می‌شد آن‌ها را از دور خارج کرد. اگر اسد با مذاکرات طی ۶ ماه نخست یا حتی دیرتر موافقت می‌کرد، شاید سازشی بر سر قانون‌ اساسی حاصل می‌شد. اما او در عوض دست به سرکوب زد. جبهه‌های جنگی آشنای سنی و شیعه متأسفانه دوباره شکل گرفتند. وقتی مخالفان تصمیم گرفتند دست به اسلحه ببرند، دیگر همهٔ پل‌های پشت‌سر خراب شد. جنگ داخلی آغاز شد و بخش عمده‌ای از جنبش زیر چتر اعتقادیِ تحت‌ حمایت آمریکا و متحدانش قرار گرفت. ترکیه، قطر و عربستان سعودی داوطلبان و تسلیحات را به جبههٔ خود روانه کردند. تصور این‌که «ائتلاف ملی سوریه» (SNC) حامل انقلاب سوری بود همان‌قدر خنده‌دار است که ایدهٔ انقلابی بودن اخوان‌المسلمین. جنگ خونین داخلی با قساوتی از سوی هر دو طرف از راه رسید. آیا رژیم اسد از گاز یا سایر تسلیحات شیمیایی استفاده کرد؟ نمی‌دانیم. هدف حملات آمریکا بیشتر این بود که مانع شکست دادن مخالفان به دست ارتش اسد شود. تا دسامبر ۲۰۲۴ ایرانی‌ها و روس‌ها اسد را در قدرت نگاه داشتند. غالب پناهندگان سوری در لبنان و اردن، من‌جمله همان‌ها که قیام را آغاز کردند، خیلی خوب می‌دانستند که حملات آمریکا وضع کشورشان را بهتر نمی‌کند. آن‌‌ها که در داخل کشور بودند، از هر دو طرف جنگ می‌ترسیدند.

اسرائیل پس از تجاوزات مکرر به فلسطین دامنهٔ اقداماتش را گسترش داد و بخش‌هایی از سوریه را در اتحادی غیررسمی با هیئت تحریر الشام (شاخه‌ای از القاعده تحت حمایت ترکیه) و کردهای سوریه اشغال کرد. اتحاد اسرائیل با کردها دارد تبدیل به یکی از ویژگی‌های منطقه می‌شود. رهبران کرد آن‌قدر ذهنشان مشغول به اوضاع خودشان است که سرنوشتشان را به کارتل اسرائیل و آمریکا گره زدند؛ انگار متوجه میدان‌های کشتار فلسطین نشده‌اند و البته که آنان بار دیگر ناامید خواهند شد. درست است و البته قابل درک که بسیاری از سوری‌ها رفتن اسد را جشن گرفتند، اما نتانیاهو و واشنگتن هم در این جشن شریکند. این اتحاد وصلتی است که در جهنم سر گرفته و اخباری که از کشور «آزاد شده» به گوش می‌رسد چندان خوشایند نیست. کشور غرق در کشتارهای انتقامی است و سوریه دیگر کشوری دارای حاکمیت نیست. دوران پسااستعماری به سر آمده و آمریکا می‌خواهد الگوی کشورهای حاشیهٔ خلیج فارس در سرزمین‌های مغلوب پیاده شود؛ هرچند کار آسانی نخواهد بود.

ایران

چرا اسرائیل این‌قدر مشتاق به خاک مالیدن پشت ایران است؟ رهبران صهیونیستی هر دولت دارای حاکمیت و تسلیحات مجهز در منطقه را خطری متوجه موجودیت خویش تلقی می‌کنند. آن‌ها زنجیره‌ای دنباله‌دار از موفقیت‌های چشم‌گیر در بیست سال گذشته داشته‌اند: عراق نابود شد، لیبی تجزیه گشت و سوریه حالا به دست اتحادی اسرائیلی و ترکیه‌‌ای افتاده که با بخش‌هایی از دستگاه بعثی معامله کرده است. اما پیامدهایی ناخواسته هم به میان آمدند. تصمیم آمریکا برای تغییر رژیم در عراق در ۲۰۰۳ به معنای دادن بخشی از قدرت به گروهی از روحانیون شیعه بود. این ماجرا وضعیت ایران را یک‌شبه تغییر داد. حالا که هم‌کیشانشان در بغداد قدرت را در دست داشتند، جمهوری اسلامی بدل به عاملی مهم در منطقه شد: قوی‌تر از هر زمان و با نفوذی بیش از همیشه. همچنین ایران دارد به مرحله‌ای می‌رسد که می‌تواند نسبتاً به سرعت به سلاح هسته‌ای دست یابد و هیأت حاکمهٔ نظامی و اطلاعاتی صهیونیستی احساس خطر می‌کند؛ آن هم در حالی که تمام دنیا می‌داند اسرائیل ۳۰۰ کلاهک هسته‌ای و موشک‌هایی دارد که می‌توانند به هرجایی در اروپا یا آسیای مرکزی برسند، اما با همهٔ این‌ها هر رقیب بالقوه‌ای باید نابود شود.

برای آمریکا اما حاکمیت ایران و نفتش ترکیب خطرناکی است. واشنگتن می‌خواهد کنترل هر دو را داشته باشد تا چین و روسیه پیش از تجارت با جمهوری اسلامی ناچار شوند از او چراغ سبز بگیرند. روحانیت در قدرت در ایران هم به نوبهٔ خود به تفرقه دچار است. روحانیت قبلاً هم فریب خورده‌اند. در عراق و افغانستان پشت آمریکا ایستادند و در ازایش چیزی دریافت نکردند. ضدیتشان با امپریالیسم، ضدامپریالیسم ساده‌لوحانه‌ایست. آن‌چه واقعاً اهمیت دارد منافع ملی خودشان است و این هم یعنی باید مانع سقوط نظام شوند. طغیان دیگری به سبک ۲۰۲۲ [۱۴۰۱] نباید به هیچ قیمتی رخ دهد. گزارش‌ها از تهران نشان می‌دهند که این‌روزها بسیاری از زنان بدون حجاب سر در خیابان‌ها راه می‌روند، درست عین بیروت. قانون «حجاب و عفاف» که مجلس تصویب کرده فعلاً معلق است. اما مردم از بحران اقتصادی ناشی از تحریم‌های آمریکا ضربهٔ سختی خورده‌اند که نمادین‌ترینشان قطع برق گسترده است و طبقهٔ متوسط شهری را از حاکمیت بیزار کرده است. برخی دوست دارند تغییر با مداخلهٔ خارجی رخ دهد، اما بسیاری قدر صلح و امنیت نسبی کشور را در مقایسه با ویرانی به بار آمده از مداخلهٔ غرب در کشورهای همسایهٔ عراق و افغانستان می دانند. اجرای عملیاتی به سبک سوریه در ایران عملاً ناممکن است. سپاه پاسداران مثل ارتش سوریه به راحتی تسلیم نمی‌شود، هرچند که از شکست‌های اخیر آسیب دیده باشد و هیچ نیرویی هم در داخل کشور نیست که بتواند آن‌ها را در نبردی نظامی شکست دهد. اتفاقاً شاید خود آن‌ها باشند که تحریک شوند نیروهایی تندروتر جای حاکمیت فعلی بیاورند. نیروی نظامی ایران، به‌رغم شکست‌ها در لبنان و سوریه هنوز می‌تواند پاسخ حملات اسرائیل را بدهد. اگر ترامپ زیاده‌خواهی کند و رهبری تن بدهد، اقدام از سوی پاسداران بعید نخواهد بود.

اسرائیل و فلسطین

اما در مورد اسرائیل چه؟ نوآم چامسکی و نورمن فینکلستین، دو منتقد یهودی برجستهٔ اسرائیل که دهه‌هاست مخالفان سرسخت راه‌حل یک کشورند، حالا علناً می‌گویند اسرائیل دیگر نباید وجود داشته باشد. البته منظورشان اسرائیل در شکل کنونی آن است: دولت آپارتاید سکنی‌گزین، هیولای استعمارگری که از نکبت ۱۹۴۸ تاکنون دارد از اعراب فلسطینی بابت صدماتی که اروپایی‌ها به یهودیان زده‌اند انتقام می‌گیرد. اکثریت رهبران صهیونیست به رغم برخی اختلافات بر سر این‌که آیا باید رویکرد دوستانه‌تری نسبت به ملی گرایی عربی داشته باشند یا نه، ترجیح دادند به قدرت‌هایی بچسبند که اسرائیل را تاسیس کرده‌اند و کمک تعیین‌کننده‌ای را که از استالین گرفته بودند (ارسال تسلیحات چکسلواکی در ۱۹۴۸)[18] نادیده گرفتند. از همین‌رو تصمیم بر پیوستن به بریتانیا و فرانسه در حمله به مصر در ۱۹۵۶ و تلاش برای سرنگونی ناصر گرفتند. آن‌ها این کار را بدون مجوز آمریکا انجام دادند و آیزنهاور بسیار خشمگین شد. از آن پس، نه اسرائیل چنین اشتباهی را تکرار کرد و نه بریتانیا.

اما مشکل باقی بود. تاریخ‌نگاران تجدیدنظرطلب اسرائیلی هم‌چون بنی موریس پژوهش‌هایی افشاگرانه دربارهٔ نکبت منتشر کردند و البته خود او به توجیه آن نیز ادامه می‌دهد. موریس که خود سابقاً عضو نیروی چترباز ارتش اسرائیل بوده، اذعان می‌کند که هرآن‌چه رهبران و روشنفکران فلسطینی می‌گویند حقیقت دارد. بله، روستاها به زور تخلیه شدند و خانه‌ها تصرف شدند، سربازان اسرائیلی به زنان عرب تجاوز کردند. بله، قتل‌عام‌هایی رخ داد. اما چه باک؟ نظم اجتماعی برتری بر اوضاع مسلط شد و پاکسازی قومی گسترده در پروژهٔ صهیونیستی محوریت داشت. آن‌طور که موریس در مصاحبه‌ای با روزنامه‌نگار هاآرتص گفت: «حتی دموکراسی بزرگ آمریکایی هم نمی‌توانست بدون نابودی سرخ‌پوستان خلق شود. مواردی است که خیر غایی و همه‌جانبه ارتکاب اعمال خشن و ظالمانه در سیر تاریخ را توجیه می‌کند.»[19] استدلال‌های برتری‌طلبانهٔ یهودی از این دست امروزه در اسرائیل معمولند، در کشور که ۷۰ درصد جمعیت نسل‌کشی جاری را مشروع می‌دانند. هدف رهبران صهیونیست فارغ از اختلافات حزبی یا آموزه‌های متمایزشان همواره ایجاد «ارض اسرائیل» بوده است. تاریخ ساختگی، ارجاعات جنون‌آمیز به عهد عتیق، کم‌اهمیت جلوه دادن شواهد ژنتیک و باستان‌شناسی و استفادهٔ جنگ‌افروزانه از یهودی‌کشی، همه و همه به صحنه آورده می‌شوند تا روشن سازند که هیچ توافق صلح‌‌آمیزی با فلسطینی‌ها هیچ‌گاه ممکن نبوده است.[20]

بنی موریس اخیراً تحلیل جدیدی از تغییرات جامعهٔ اسرائیل پس از ۷ اکتبر ارائه داده است. او ابتدا اشاره می‌کند که اسرائیل در حال حاضر در غزه مرتکب نسل‌کشی نشده است: «دادستان لاهه و تمامی اساتید فرهیخته از عمر بارتوف[21] گرفته تا پایین‌دستی‌هایش که از نسل‌کشی سخن می‌گویند، در اشتباهند». هیچ نیت عامدانه‌ای برای محو فسلطینیان وجود ندارد: «خیلی از آن‌ها کشته‌ شده‌اند، اما سیاست بر این نیست». هرچند خود موریس می‌نویسد که نسل‌کشی شاید قریب‌الوقوع باشد: «شاید اسرائیل به این نقطه نزدیک باشد، همین حالا هم در چرخه‌ای گرفتار شده که به کشتار جمعی می‌انجامد و دارد افکار عمومی را برایش آماده می‌کند». موریس ذکر می‌کند که بعضی‌ها الان هم به این آمادگی رسیده‌اند و و با اشاره به فلسطینی‌ها به «عمالیق»[22] ارجاع می‌دهند: دشمنی در کتاب مقدس که باید به‌کلی نابود شود؛ آن‌ها از ریشه‌کنی فلسطینی‌ها حرف می‌زنند، از تبعید و انتقالشان، درست مثل نازی‌های پیش از ۱۹۴۰. صهیونیست‌های مذهبی آشکارا میلشان برای با خاک یکسان کردن نابلس و جنین[23] را اعلام می‌کنند:

انسان‌زدایی که لازمهٔ کشتار جمعی است، همین حالا هم در اینجا ریشه دوانده است. روزی، روزگاری وزیری در اسرائیل دربارهٔ «سوسک‌های داخل بطری» حرف زد و مؤاخذه شد. امروزه مؤاخذه‌ای در کار نیست. مردم یهود به نظر تا حد زیادی به کشتار جمعی غزه و کشتار زنان و کودکان بی‌اعتنایند و همچنین نسبت به گرسنگی فلسطینی‌ها در کرانهٔ باختری، در حالی که دلیلش ممنوعیت کار کردنشان در اسرائیل است و نسبت به آزار خشونت‌بار فلسطینی‌ها در آن‌جا، خصوصاً در سال گذشته که شمار بسیاری به دست شهرک‌نشین‌ها کشته شدند.
انسان‌زدایی هر روز مشهود است، از شهادت و گواهی سربازان، از کشتار غیرنظامیان در غزه، از قساوت سربازان و زندان‌بانان که بازداشت‌شدگان حماس و مردم غیرنظامی را نیمه‌لخت به اردوگاه‌های موقتی می‌فرستند، از روال شکنجه و ضرب‌وشتم در خود اردوگاه‌ها و زندان‌ها. افکار عمومی یهودی‌اسرائیلی به تمامی این‌ها بی‌اعتناست و ظاهراً پاسداران نظم سیاسی نیز همین حال را دارند. آن‌ها بی‌رحمانه در معرض اعمال ناعادلانه و فساد و فشار و دستکاری‌ها از هر سو هستند و از همین رو در مواجهه با این ظلم سرشار درمانده‌اند. همهٔ این‌ها نشانه‌هایی از انسان‌زدایی است که مقدم و تسهیل‌کنندهٔ نسل‌کشی است.[24]   

موریس برخلاف BBC، CNN و شبکه‌‌های تلویزیونی فرانسوی می‌خواهد تا این انسان‌زدایی را بشناساند. او بی‌اعتنا نیست، اما صهیونیسم درونش تزلزل‌ناپذیر بر جای می‌ماند. او فلسطینی‌ها را هم به یکسان برای «انسان‌زدایی از یهودی‌ها» متهم می‌داند. موریس خود اذعان می‌کند که درست است! بی‌خانمانی‌شان در ۱۹۴۸ و ستمی که از ۱۹۶۷ در کرانهٔ باختری به دست یهودیان بر آنان رفت که «مکرر و وحشیانه و همیشه همراه با تحقیر بود»، در مهیا ساختن ذهن و قلب اعراب برای چنین اتهامی موثر بود. این انسان‌زدایی با «کشتار جمعی و آوارگی ۱۵ ماه گذشته» فقط و فقط تشدید می‌شود. او سپس «به تاریخ بازمی‌گردد» و مثل نتانیاهو و پدرش (که او نیز تاریخ‌نگار بود) تمامی کشتارهایی در ۲۰۰۰ سال گذشته را برمی‌شمارد که بر یهودیان رفته است: «بیشتر به دست مسیحیان، ولی مسلمانان هم بودند».

موریس کشور دیگری برای فلسطینی‌ها می‌خواهد، اما می‌داند که «تصورکردنی» نیست و اگر هم کشور دیگری در کار نباشد، نسل‌کشی «تمام‌عیار» در راه خواهد بود. او آن‌قدرها هم روی این مساله درنگ نمی‌کند که چه کسی مانع کشور دوم بوده است؟ سازمان آزادی‌بخش؟ حماس؟ یا موجودیت صهیونیستی که او کماکان از «پاکسازی قومی» به دستشان دفاع می‌کند؟ تمامی مستندات نشان می‌دهند که بن‌گوریون نکبت را در ۱۹۴۸ راه انداخت؛ او بود که به ارتش اسرائیل دستور داد فلسطینیان را در صورت مقاومت در برابر اخراج بکشند و آن‌ها هم همین کار را کردند. از نظر اخلاقی تفاوتی به هیچ‌ نحو میان بن‌گوریون آن زمان و نتانیاهوی امروز نیست.[25]

شاعر عبری، آهارون شابتای[26] بیست سال پیش دربارهٔ بن‌گوریون به مردمش هشدار داد:

نوستالژی

مردک گردن‌کلف

تازیانه‌ای در دست

در فراغتش

انگشتانش را روی کلاویه‌های پیانو می‌لغزاند...

او گرهٔ اقتصاد را باز خواهد کرد:

بیکاران تانک خواهند راند

یا گور خواهند کند

و شامگاه

به شوبرت و موتسارت گوش خواهیم سپرد...

اما امشب بر سر سفرهٔ شام

چه کسی را خواهم دید؟

زندانبانان گرامشی؟

چه غوغایی از پنجرهٔ مشرف به خیابان برخواهد خاست؟

و آن‌هنگام که همه‌چیز تمام شود،

خوانندهٔ عزیزم

روی کدام کرسی باید بنشینیم

ما که فریاد زدیم «مرگ بر عرب»

و آنان که گفتند «هیچ خبر نداشتیم»؟

آهارون عزیز، تراژدی‌ها از آن زمان که تو این واژگان را سرودی چندین برابر شده‌اند. سال‌ها باور داشتم که دو گزینه پیش‌روست. دو کشور به یک اندازه یا کشوری واحد با حقوق برابر برای همه. اگر صهیونیسم تن می‌داد، هر دو ممکن بود هرچند اگر کاملاً راضی‌کننده نمی‌بود. اما بن‌گوریون، موریس، بگین، شارون و نتانیاهو در آخر چیره شدند. ارتش آزادی‌بخش فلسطین هنوز فکر می‌کرد آمریکا توافقی را تحمیل می‌کند و سرانجام در اسلو تسلیم شد. اسرائیل حالا مثل همکار زیردست شیطان بزرگ رفتار می‌کند. رهبرانی باید کشته شوند؟ کشورهایی باید بمباران شوند، تجزیه شوند و دوباره بمباران؟ انجام دهید. در عوض اسرائیل فلسطینیان بیشتری را خواهد بلعید و اگر یک میلیون‌و‌نیم انسان نخواهند آواره شوند، آیا اسرائیل مجاز خواهد بود تا آنان را به‌کلی از روی زمین محو کند؟ دست آخر تقصیر خودشان است، چرا که از اول فلسطینی به دنیا آمدند.


[1] Abdurrahman Munif نویسنده و ادیب سعودی و از برجسته‌ترین چهره‌های ادب عرب در قرن بیستم. داستان‌های او دارای اشارات سیاسی قدرتمند و تمسخر طبقهٔ نخبگان خاورمیانه بود. «شهرهای نمک» من‌جمله مشهورترین آثار اوست که به تحول فرهنگ قبیله‌ای عربی پس از کشف نفت می‌پردازد. بسیاری از کتب او در عربستان ممنوع شدند و شهروندی او در عربستان سعودی لغو شد (۱۹۳۳-۲۰۰۴).

[2] نک به  Sabry Hafez, ‘An Arabian Master’, nlr 37, Jan–Feb 2006.

[3]  firqat el-nemr یا واحد ۱۱۰۳ که نام رسمی‌اش «قوة التدخل السریع» (نیروی مداخلهٔ سریع) است؛ واحدی نظامی تحت نظارت بن‌سلمان برای ترور و عملیات‌های مخفی عربستان به شمار می‌رود و نامش پس از ترور خاشقچی در ۲۰۱۸ بر سر زبان‌ها افتاد.

[4] St John Philby هری سنت جان فیلبی که با نام شیخ عبدالله نیز شناخته می‌شد، افسر اطلاعاتی بریتانیا در میان عرب‌ها و مشاور ابن‌سعود بود. او در دانشگاه کمبریج زبان‌های شرقی خواند و به زبان‌های اردو، فارسی، پنجابی، بلوچی و عربی صحبت می‌کرد. او مشوق ملک عبدالعزیز برای اتحاد شبه‌جزیرهٔ عربستان در لوای حکومت آل سعود بود. در ۱۹۳۰ مسلمان شد و پس از کشف نفت، به ابن‌سعود در مذاکرات با بریتانیا و آمریکا کمک می‌کرد (۱۸۸۵-۱۹۶۰).

[5]  USS Quincy نخستین کشتی کوئینسی آمریکا در ۱۹۴۲ و در نبرد ساوو غرق شد. دیدار تاریخی روز ولنتاین روی کشتی دوم کوئینسی میان روزولت و ملک عبدالعزیز ابن سعود در کانال سوئز برگذار شد.

[6] آمریکا پس از جنگ همین کار را در ژاپن انجام داد. استدلال می‌شد منافع آمریکایی‌ها ایجاب می‌کند هیروهیتو و سلطنت باقی بمانند، هرچند که او کسی بود که دستور حمله به پرل هاربر را صادر کرد. [ن.] 

[7] Office of the Historian, ‘Memorandum of Conversation Between the King of Saudi Arabia (Abdul Aziz Al Saud) and President Roosevelt, 14 February 1945, Aboard the uss Quincy’, Foreign Relations of the United States: Diplomatic Papers, 1945.

[8]  Jim Crow laws مجموعه‌ قوانین ایالتی در آمریکا برای جداسازی نژادی سیاه‌پوستان در اماکن عمومی، منع حق رای و اشتغال برابر برای آنان. جیم کرو نام شخصیتی مضحک و سیاه‌پوست در آهنگی محبوب از دههٔ ۱۸۳۰ بود و عنوانی تحقیرآمیز برای سیاه‌پوستان به شمار می‌رفت. قوانین نژادی با جنبش‌های حقوق مدنی در اواسط قرن بیستم نسخ شدند.

[9]  Ku Klux Klan فرقهٔ نژادپرست سفیدپوستان آمریکایی که در ۱۸۶۵ تاسیس شد. رداها و کلاه‌های سفید این گروه افراطی و تروریستی مشهور است و لینچ کردن (اعدام بدون محاکمه) سیاه‌پوستان شیوه‌ای خشونت‌بار از ترورهای فردی یا گروهی آنان علیه سیاه‌پوستان به شمار می‌رفت. دیگر قربانیان آن‌ها یهودیان، کاتولیک‌ها و کمونیست‌ها بودند.

[10]  Robert Vitalis, America’s Kingdom: Mythmaking on the Saudi Oil Frontier, Stanford 2006.

[11]  Abdullah Tariki نخستین وزیر نفت عربستان سعودی و از بنیانگذاران اوپک (۱۹۱۹-۱۹۹۷).

[12]  Ibn Muammar عبدالعزیز المعمّر، تکنوکرات سعودی و از مشاوران پادشاهی آل‌سعود و سفیر عربستان در سوئیس. او همچنین از نخستین نسل روشنفکران عربستان سعودی بود (۱۹۱۹-۱۹۸۴).

[13] Vitalis, America’s Kingdom, p. 234.

[14] روایتی بی همتا از ارتش مصر پس از پیروزی ناصر و رقابت‌های حقیرانه و حماقت‌هایی که در میان مقامات بالا رخ داد و به عقب‌گردهای جدی سیاسی منجر شد: Hazem Kandil, Soldiers, Spies and Statesmen: Egypt’s Road to Revolt, London and New York 2012.

[15] Tariq Ali, ‘This Is an Arab 1848, But us Hegemony Has Only Been Dented’, Guardian, 22 February 2011.

[16] Hugh Roberts, Loved Egyptian Night: The Meaning of the Arab Spring, London and New York 2024. فصل نخست روایتی  هشیارانه و قاطع از رخدادهای لیبی است. صفحات ۱۰۹ تا ۱۱۳ نقدی تخریب کننده به گیلبرت آشکار، استاد دانشگاه SOAS است که استدلال‌هایش «دقیقاً موضع قدرت‌های غربی» بود. عنوان کتاب ارجاعی تلخ به دعوت کیپلینگِ شاعر به استعمار مردمان غیرمتمدن از کاخ سفید با ریاست‌جمهوری مک‌کینلی در حال‌وهوایی آراسته و تراژیک-امپریالیستی است: «بار مرد سفید را به دوش بکش/ و پاداش کهنه‌اش را بردار/ ملامت آنان که بهبودشان می‌دهی/ نفرت آنان که پاسشان می‌داری/ فغان آنان که خوش می‌داری‌شان/ (آه، آهسته) به سوی نور می‌کشی/ و می‌پرسند «از چه ما را از بند رهانیدید، از شب مصری دوست‌داشتنی‌مان؟»1899) ). [ن.]

[17]  Anne-Marie Slaughter وکیل حقوق بین‌الملل آمریکایی و تحلیل‌گر سیاست خارجی.

[18] در ۱۹۴۸ استالین اجازه داد چکسلاواکی تسلیحات سنگین به ارتش اسرائیل بدهد. از اواخر ۱۹۴۷ تا ۱۹۴۸، صهیونیست‌ها و آژانس یهود ۲۲ میلیون دلار تسلیحات از چکسلاواکی خریداری کردند و در همین‌زمان، شوروی مانع فروش سلاح از چسلواکی به دولت‌های عرب شد. در حالی که لنین جنبش صهیونیسم را برابر با «ملی گرایی بورژوایی» و جنبشی مرتجع می‌دانست، اما استالین تصور می‌کرد دولت جدید یهودی می‌تواند به متحدی سوسیالیست در خاورمیانه تبدیل شود و از نفوذ بریتانیا در این منطقه بکاهد.

[19] نک به مصاحبه‌ای روشنگر و بی‌پرده که ظاهراً قرار بوده فقط مخاطب اسرائیلی داشته باشد و اینجا بازنشر شده: nlr: Benny Morris, ‘On Ethnic Cleansing’, nlr 26, March–April 2004. [ن.]

[20] نک به Rashid Khalidi, ‘The Neck and the Sword’, nlr 147, May–June 2024.

[21]  Omer Bartov مورخ اسرائیلی‌آمریکایی و استاد مطالعات هولوکاست و نسل‌کشی در دانشگاه براون. 

[22] نام قومی در تورات و مهم‌ترین دشمن قوم یهود؛ عمالیق اولین قومی است که به دشمنی با اسرائیل برخاست و یهوه وعده می‌دهد که نسل آنان را نابود کند و در فرهنگ یهودی نمادی از نیروی شیطانی است. در تورات آمده که خداوند فرمان داد که عمالیق کشته شوند، جمیع مایملک آن‌ها نابود شود و شفقتی بر مرد و زن و کودک و شیرخواره و گاو و گوسفند و شتر و الاغ آنان نیز روا نیست. این آیات از خشونت‌آمیزترین آیات تورات هستند. نتانیاهو در سال ۲۰۱۰ هم جمهوری اسلامی را عمالیق جدید دانست.

[23] شهرهایی بزرگ در کرانهٔ باختری با جمعیت عمدهٔ فلسطینی.

[24] Benny Morris, ‘It’s Either Two States or Genocide’, Haaretz, 30 January 2025.

[25] برای مطالعه‌ای درخشان دربارهٔ ارتش اسرائیل (IDF) نک به Haim Bresheeth-Zabner, An Army Like No Other: How the Israel Defence Forces Made a Nation, London and New York 2020.

[26]  Aharon Shabtai شاعر و مترجم اسرائیلی (۱۹۳۹-).