ایده-نیروها

پری اندرسون

ایده-نیروها
مقالهٔ اخیر[1] پری اندرسون، مورخ و روشنفکر مارکسیست بریتانیایی در شمارهٔ ۱۵۱ «New Left Review» (ژانویه و فوریهٔ ۲۰۲۵) منتشر شده است. اندرسون در این مقاله به نقش ایده‌ها در دگرگونی‌های بزرگ تاریخی می‌پردازد و می‌پرسد که آیا ایده‌ها می‌توانند دارای قدرتی مستقل در فرآیند تغییرات تاریخی باشند یا صرفاً پدیده‌هایی فرعی نسبت به اوضاع مادی به شمار می‌روند؟ اندرسون ردپای ایدئولوژی‌های مهم و تاثیرگذار در تاریخ را که موجد چنین تغییراتی بودند، دنبال می‌کند: ادیان، روشنگری، مارکسیسم، ملی‌گرایی و نئولیبرالیسم و معتقد است ایده‌ها می‌توانند در شرایطی مشخص تاثیری سرنوشت‌ساز داشته باشند و تبدیل به «ایده-نیروهایی» شوند که توانایی بسیج توده‌ها، تغییر دولت‌ها و تعیین مسیر تاریخ را دارند. در جهان امروز که تحت سلطهٔ نئولیبرالیسم است و این ایدئولوژی به‌رغم بحران‌های مداوم کماکان ایدئولوژی مسلط به شمار می‌رود، اندرسون یادآوری می‌کند که بدون کار نظری رادیکال و پرورش ایده‌ها در دوره‌های آرامش و انزوا، کنش سیاسی تغییردهنده در لحظهٔ بحران ناممکن خواهد بود و این درسی است برای کسانی که آرمان تغییر وضعیت را در سر دارند. از این منظر، مقالهٔ اندرسون نه فقط مطالعه‌ای نظری و تاریخی، بلکه راهنمایی استراتژیک برای مواجههٔ رادیکال با نظم موجود است.

نقش ایده‌ها در دگرگونی‌های سیاسی که تغییرات کلان تاریخی‌ را رقم زده‌اند، تا چه اندازه اهمیت دارد؟ آیا آن‌ها صرفاً پدیده‌هایی ذهنی و فرعی نسبت به فرآیندهای مادی و اجتماعی بسیار عمیق‌ترند یا قدرتی مستقل و تعیین‌کننده از جمله نیروی بسیج سیاسی در اختیار دارند؟[2] برخلاف آن‌چه به نظر می‌رسد، پاسخ‌ به این پرسش «چپ» و «راست» را خیلی واضح از هم مجزا نمی‌کند. البته که شماری از محافظه‌کاران و لیبرال‌ها در طول تاریخ اهمیت والای ایده‌آل‌های بلندمرتبه و ارزش‌های اخلاقی را ستوده‌اند و رادیکال‌هایی را که مصرند تضادهای اقتصاد‌ی موتور تغییر تاریخی است، به مثابه ماتریالیست‌هایی فرومایه محکوم کرده‌اند. چهره‌های شاخص و معروف چنین ایده‌آلیسم راست‌گرایی شامل افرادی هم‌چون فریدریش ماینکه[3]، بندتو کروچه[4] یا کارل پوپر[5] است. نزد چنین متفکرانی، به تعبیر ماینکه: « ایده‌ها که شخصیت‌های زنده منتقل و متحولشان می‌کنند، چارچوب زندگی تاریخی را برمی‌سازند.» اما از سوی دیگر هم می‌توانیم چهره‌های برجستهٔ دیگری از راست‌گرایان را بیابیم که به توهمات عقل‌گرایانه دربارهٔ اهمیت دکترین‌های ساختگی حمله می‌کنند و در مقابل آن‌ها اهمیتِ بسیار ماندگارترِ رسوم سنتی یا غرایز زیستی را به میان می‌آورند. فردریش نیچه[6]، لوئیس نِیمیِر[7] و گری بکر[8]، هرکدام ازنقطه‌نظرهایی مختلف، نظریه‌پردازان منافع مادی بودند و قصدشان زدن زیر آب ادعاهای اخلاقی یا ارزش‌های سیاسی با لحنی استهزاآمیز بود. نظریهٔ انتخاب عقلانی که در حیطه‌هایی گسترده از علوم اجتماعی آنگلوساکسون هژمونی دارد، شناخته‌شده‌ترین پارادایم معاصر از این دست است.

۱.

درهرحال، چنین انشعابی را در میان چپ نیز می‌توان یافت. اگر به مورخان برجستهٔ مدرن در میان چپ‌گرایان بنگریم، بی‌اعتنایی تام و تمامی به نقش ایده‌ها در اندیشهٔ فرنان برودل[9] می‌یابیم و در مقابل، وابستگی‌ای پرشور به نقش همین ایده‌ها در تفکر آر. اِچ. تاونی[10]. هیچ‌کس در میان خود مارکسیست‌های بریتانیایی مواضع ادوارد تامپسون[11] را با اریک هابسباوم[12] اشتباه نخواهد گرفت که کار کل زندگی اولی جدل علیه آن چیزی بود که او تقلیل‌گرایی اقتصادی تلقی می‌کرد و نزد دیگری، تاریخ قرن بیستم اصلاً هیچ بخش جداگانه‌ای نداشت که وقف ایده‌ها باشد. اگر به رهبران سیاسی نگاه کنیم، همین تضاد به نحوی حتی معنادارتر تکرار می‌شود. برنشتاین[13] می‌گفت: «جنبش همه‌چیز است و هدف هیچ‌چیز». آیا خوار شمردن اصول یا ایده‌ها به نفع فرآیندهای مطلقاً مبتنی بر امر واقع[14] از این تندتر ممکن است؟ وقتی برنشتاین این حکم را بیان کرد، باور داشت که به مارکس وفادار است. لنین در همین دوره -و در گفته‌ای به همین اندازه مشهور و با فحوایی دقیقاً متضاد- و در مقام چیزی که هر مارکسیستی باید بداند اعلام کرد که «بدون نظریه‌ای انقلابی، هیچ جنبش انقلابی‌ در کار نخواهد بود.» تباین در اینجا فقط میان اصلاح‌طلب و انقلابی نیست. در میان صفوف انقلابی خود چپ نیز همین دوگانگی را می‌یابیم. برای لوکزامبورگ[15] چنان که خود می‌گفت «نخست عمل بود» -نه ایده‌ای از پیش متصور، بلکه صرفاً کنش خودانگیختهٔ توده‌ها نقطهٔ آغاز تغییر عمدهٔ تاریخی بود. آنارشیست‌ها هرگز از یکدلی با او دست نکشیدند. از سوی دیگر، جنبش کارگری نزد گرامشی هرگز نمی‌توانست پیروزی‌های ماندگار کسب کند، مگر آن‌که از نظر ایده بر کلیت جامعه که مشتمل بر دشمنانش نیز می‌شد، به برتری دست یابد -چیزی که او هژمونی فرهنگی و سیاسی می‌نامید. استالین و مائو در رأس دولت‌هایشان به ترتیب، یکی ساختن سوسیالیسم را بر عهدهٔ توسعهٔ مادی نیروهای تولیدی نهاد و دیگری بر عهدهٔ انقلابی فرهنگی که قابلیت تحول ذهنیت‌ها و آداب را داشت.

۲.

چطور می‌توان دربارهٔ این تقابل دیرین داوری کرد؟ ایده‌ها در اشکال و اندازه‌های گوناگونی از راه می‌رسند. آن‌ها که به تغییر عمدهٔ تاریخی مربوطند، نوعاً ایدئولوژی‌های نظام‌مند بوده‌اند. یوران تِربورن[16]رده‌شناسی هوشمندانه و آراسته‌ای از همهٔ این ایدئولوژی‌ها در کتابش مطرح کرده که خود عنوان کتاب -«ایدئولوژی قدرت و قدرت ایدئولوژی» (۱۹۸۰)- دستور کاری در اختیار ما می‌گذارد. او ایدئولوژی‌ها را به ايدئولوژی‌های وجودی و تاریخی و انواعِ فراگیر و موضعی[17] تقسیم می‌کند. در میان این ایدئولوژی‌ها، بیشترین بُرد را چه از نظر فضایی و چه زمانی آن‌هایی دارای خصلتی مشخصه داشته‌اند که شاید تی. اِس. الیوتِ محافظه‌کارِ بریتانیایی به بهترین نحو در کتابش «یادداشت‌هایی در تعریف فرهنگ» (۱۹۴۸) دریافته است. می‌توانیم به راحتی مفهوم فرهنگ او را با ایدئولوژی جایگزین کنیم. نظر اصلی الیوت این بود که هر سیستمِ اعتقادیِ کلانْ سلسله‌مراتبی از مراحل مختلف پیچیدگی مفهومی می‌سازد که از برساخت‌های فکریِ به شدت پیچیده در سطح بالا -که فقط در دسترس نخبگان فرهیخته است- تا نسخه‌هایی بسیط‌تر و ناپیراسته‌تر دررده‌های میانی و تا پایین به سوی خام‌ترین و پایه‌ای‌ترین ساده‌سازی‌ها در سطح عامیانه پیش می‌رود: با همهٔ این‌ها، تمامی این سطوح با بیانی واحد متحد می‌شود و مجموعه‌ای متناظر از عملکردهای نمادین پشتیبان آن‌هاست. او می‌گوید تنها چنین سیستم تامیت‌یافته‌ایست که لایق نام فرهنگ واقعی است و قابلیت ایجاد هنر عالی دارد. 

۳.

طبعاً الیوت به مسیحیت به مثابه نمونهٔ ممتاز چنین سیستمی می‌اندیشید که سرّی‌ترین نظرورزی‌های الهیاتی را با دستورالعمل‌های اخلاقی مأنوس و خرافات عامیانهٔ ساده‌دلانه در ایمانی واحد متحد می‌کند که همگان را در برمی‌گیرد و با داستان‌ها و ایماژ‌هایی مقدس از انبان مشترک منابعی مبتنی بر متن مقدس حفظ می‌شود. ادیان جهان که در دورانی ظهور کردند که «عصر محوری»[18] نامیده شده، قطعاً آزمون اولیهٔ قابل‌توجهی برای هر فرضیه‌ای در باب نقش ایده‌ها در تغییر عمدهٔ تاریخی به شمار می‌روند. اندک شماری می‌توانند در تاثیر عظیم این سیستم‌های اعتقادی بر مناطق وسیعی از جهان و طی هزاران سال تردید کنند. کما این‌که ساده نیست که دگرگونی‌های اجتماعی یا مادی پیشین را که منشاء آن‌ها بوده طوری شناخت که از حیث مقیاس هم‌سنگ اشاعه و اثرگذاریِ متحول‌کنندهٔ خود آن‌ها باشد. در بهترین حالت شاید بتوانیم بگوییم که متحد کردن جهان مدیترانه‌ای به دست امپراطوری روم، زمینهٔ نهادی مساعدی برای گسترش یکتا‌پرستی جهانشمولی هم‌چون مسیحیت را فراهم آورد، یا این‌که زندگی قبیله‌ای نظامی در محیط بیابانی و تحت فشار ساختار جمعیتی ناگزیر بود دیر یا زود نمود مذهبی متمایزی هم‌چون اسلام بیابد. بی‌تناسبی میان علت‌هایی که بتوان آن‌ها را به پیامدها نسبت داد و پیامدهایی که بتوان تشخیص داد، انگار استدلالی قدرتمند فراهم می‌کند که قدرت مستقل -و حتی فوق‌العاده- چشم‌گیری برای ایده‌ها در تمدن‌های این عصر قائل شویم.  

تاثیر سیاسی این ادیان البته به روشنی با هم قابل‌قیاس نبود. مسیحیت به تدریج از درون، جهان امپراطوری موجود را به کیش جدید درآورد، بی‌آن‌که ساختار اجتماعی‌اش را تغییر قابل‌توجهی دهد. اما از رهگذر خلق مجموعهٔ نهادی موازی با دولت در دل کلیسا بود که از سقوط نهایی امپراطوری جان به در برد و تداوم حداقلی سیاسی و فرهنگی‌اش را در ظهور متعاقب فئودالیسم تضمین کرد. اما اسلام برخلاف مسیحیت هم‌چون صاعقه‌ای از طریق فتوحات نظامی برق‌آسا تمامی نقشهٔ سیاسی خاورمیانه و منطقهٔ مدیترانه را از نو ترسیم کرد. اگرچه، ما همچنان در دوران باستان هستیم. در هر دو مورد، سیستم‌های اعتقادی که بر منطقه غلبه کردند، این کار را بدون آن چیزی انجام دادند که ما بعدها جنگ ایده‌ها توصیف کردیم. در حالی که روابط اعتقادی در روم یا قاهره واژگون می‌شد، هیچ مبارزهٔ مداوم ایدئولوژیکی میان پگان‌ها و مسیحیان یا مسیحیان و مسلمانان درنگرفت. نوکیشی اساساً بدون برخورد ایدئولوژیک منسجم، از طریق نفوذ تدریجی یا زور پیش رفت.

۴.

وقتی به عصر مدرن وارد می‌شیم، اوضاع فرق می‌کند. اصلاحات پروتستان برخلاف آموزه‌های مسیح یا محمد، از آغاز سیستم عقیدتی مکتوبی بود -یا شاید بتوان گفت مجموعه‌ای از آن‌ها- که پیش از آن که تبدیل به قدرتی نهادی یا نیرویی عمده شود، در متون جدلی لوتر[19]، تسوینگلی[20] و کالوِن[21] پرورده شد. از آن‌جا که فاصلهٔ زمانی کم‌تر است، ردیابی وضعیت مادی و اجتماعی تقریبی ظهور اصلاحات پروتستان ساده‌تر می‌نمایاند: فساد مذهب کاتولیک رنسانس، برآمدن احساسات ملی‌گرایانه، دسترسی متفاوت واتیکان برای دولت‌های اروپایی، از راه رسیدن چاپ و امثالهم. آن‌چه قابل‌توجه است اما چیز دیگری است: ظهور ضداصلاحات درون کلیسای کاتولیک و در نتیجهٔ آن جنگ ایدئولوژیک تمام‌عیاری که میان دو طریقت درگرفت و در بالاترین سطوح مباحث فکری و متافیزیکی ادامه یافت و همچنین در سطح تمامی ابزارهای شناخته‌شده برای پروپاگاندای مردمی -و همین واژهٔ پروپاگاندا را مدیون این دوره‌ایم- که مجموعه‌هایی بسیار عظیم از شورش‌ها، جنگ‌ها و جنگ‌های داخلی در سراسر اروپا به راه انداخت. اگر بتوانیم به زمانی در تاریخ اشاره کنیم، انگار ایده‌ها در اینجا محرک و شکل‌دهندهٔ تغییر تاریخی هستند. فی‌الواقع، چنان که در اولین دگرگونی‌های عظیم در زنجیرهٔ دولت‌سازی مدرن در اروپا رخ داد، هیچ‌یک از انقلاب‌های بعدی قرار نبود چنین مستقیم از مسائل اعتقادات فکری آغاز شوند: قیام هلندی‌ها علیه اسپانیا در قرن شانزدهم[22]، شورش بزرگ[23] و انقلاب شکوهمند[24] در انگلستانِ قرن هفدهم. در هر سهٔ آن‌ها آغازگر بلافصل انقلاب فوران شور مذهبی بود: شکستن ایماژهای مقدس به نام تقوایی مبتنی بر متن کتاب مقدس در کشورهای سفلای[25] اروپا، تحمیل کتاب دعایی جدید در اسکاتلند و تهدیدِ پذیرشِ رواداری برای کاتولیک‌ها در انگلستان.

۵.

بروز انقلاب‌های فرانسه و آمریکا در قرن هجدهم در مقام قیاس تعین مادی بسیار بیشتری داشت. در هیچ‌یک ازین دو انقلاب هیچ سیستم ایده‌‌ای برانگیزانندهٔ حملهٔ اولیه به نظم کهنه -اعم از استعماری یا سلطنتی- نبود. چه بساکه در مستعمرات شمال آمریکا منافع شخصی و اقتصادی به تنگ‌نظرانه‌ترین شکلش (بیزاری از مالیات‌هایی که بسته شده بود تا هزینهٔ حفاظت در برابر سرخ‌پوستان و فرانسوی‌ها را تامین کند، با چاشنی ذهنیت توطئه‌پردازی) شورش علیه سلطنت بریتانیا را راه انداخت؛ در‌حالی که در فرانسه، بحرانی مالی که هزینهٔ کمک به شورشیان آمریکایی سببش بود، فراخواندن «مجمع عمومی»[26] را اجتناب‌ناپذیر کرد که نهاد فئودالی کهنه‌ای بود و اصلاحاتشان هم با فوران نارضایتی توده‌ای تحت فشار محصول بد و قیمت بالای غلات در شهرها و روستاها، بی‌درنگ دور انداخته شد. فروپاشی نظم قدیم در هر دو مورد، فرآیندی بدون‌برنامه‌ریزی قبلی بود که تظلم‌خواهی‌هایی بیشتر از نوع مادی تا ایدئولوژیک در آن‌ها غلبه داشتند. درهرحال، فرهنگ انتقادی انباشتهٔ روشنگری در پس‌زمینهٔ آن‌ها قرار دارد -مخزن بزرگی از ایده‌ها و گفتمان‌های بالقوه در حال انفجار- که گویی در انتظار بودند تا فقط در چنین وضعیت اضطراری‌ای ضامنشان کشیده شود. همین زرادخانهٔ شمایل‌شکنی‌ها[27] که پیش‌تر به وجود آمده بود، از هم پاشیدن نظم مستقر را به خلق انقلابیِ نظمی نوین تبدیل کرد و تخیل ایدئولوژیکی ابداع کرد که ما کماکان در آن زندگی می‌کنیم. ایده‌آل‌های انقلاب آمریکا و -مهم‌تر از آن- فرانسه الهام‌بخش موثر کنش سیاسی برجای ماندند، حتی دیرزمانی پس از آن‌که نهادهایی که هرکدام سر کار آوردند، فراموش شدند یا به تاریخ پیوستند.

۶.

اگر میراث اصلی ادیانِ جهان مطرح کردن ایدهٔ متافیزیکیِ جهان‌شمولی و میراث اصلاحاتِ دینیْ فردگرایی بود، ماترکِ ایدئولوژیک برجای‌مانده از انقلاب‌های «عصر روشنگری» اساساً در مفاهیم حاکمیت مردمی و حقوق مدنی نهفته بود. این مفاهیم هنوز فقط ابزارهایی صوری برای تعیین آزادانهٔ شکل جامعه بودند. این شکل -جوهر سعادت جمعی- چطور باید به نظر می‌رسید؟ این سوال را پیدایش انقلاب صنعتی پیش روی قرن نوزدهم گذاشت و سه نوع مختلف پاسخ به آن داده شد. تا سال ۱۸۴۸ دیگر میدان‌های بزرگِ نبردِ عصر مشخص شده بودند. اروپا به واسطهٔ «مانیفست کمونیست» با انتخابی مواجه شد که بعداً رودرروی تمامی دنیا قرار گرفت: سرمایه‌داری یا سوسیالیسم؟ برای اولین‌بار بشر با اصول صریح و روشن و به شدت مغایرِ سازمان‌دهی اجتماعی روبه‌رو شد. اما در صورت‌بندی این اصول عدم‌تقارنی بود. سوسیالیسم در کسوت جنبشی سیاسی و هدفی تاریخی، هدف نظریه‌پردازی‌های مطول، جوروواجور و صریحی قرار گرفت. اما سرمایه‌داری همان‌قدر که از پیش‌درآمدهایی همانند «جامعهٔ تجاری» آدام اسمیت فاصله دارد، در قرن نوزدهم و در بیشتر قرن بیستم اگر نگوییم هیچ‌وقت، به‌ندرت نام خود را به زبان آورد -خود لفظ سرمایه‌داری ابداع مخالفانش بود. مدافعان مالکیت خصوصی و پاسداران وضع موجود به مفهوم‌پردازی‌هایی سنتی‌تر یا جزئی‌تر متوسل می‌شدند -به‌جای مطرح کردن هر ایدئولوژیِ صراحتاً سرمایه‌دارانه، پای اصول لیبرالی یا محافظه‌کارانه را وسط می‌کشیدند. اما این مفهوم‌پردازی‌ها جایگزین قابل‌اتکایی نبودند. مساله فقط این نیست که شمار اندکی از متفکران محافظه‌کار -کارلایل[28] یا موراس[29]- به شدت از سرمایه‌داری ابراز انزجار می‌کردند،‌ بلکه در همین‌حال شماری از نظریه‌پردازان لیبرال -میل[30] یا والراس[31]- به نسخه‌های ملایم‌تر سوسیالیسم هم به دیدهٔ التفات می‌نگریستند. اگر نقش ایده‌ها در قرن نوزدهم را ملاحظه کنیم، روشن است که سوسیالیسم -و بیشتر از همه در نسخهٔ مارکسیستی و در نتیجه، سرسختانه‌ترین نسخهٔ ماتریالیستی‌اش- مشوق بسیار بهتری برای کنش سیاسی بود تا حریفش. خیلی هم اتفاقی نیست که کسی حرفی از جنبش سرمایه‌داری نزده است. قدرت نظم مستقر هنوز هم تا حد بسیاری پایه در سنت، عرف و زور دارد تا هر مجموعه‌ای از ایدهٔ‌های نظری. از طرف دیگر، سوسیالیسم به مثابه ایده تا میانهٔ قرن بیستم به دامنهٔ جغرافیایی بسیار وسیع‌تری از پیروان رسیده بود، وسیع‌تر از هر دینی که در جهان آمده بود.

۷.

بااین‌همه، جهان ایدئولوژیک با این تقابل‌ها هنوز به پایان نرسیده بود. موتور محرک عظیم دیگری نیز در این عصر در کار بود که نوعش با هر دوی قبلی‌ها فرق داشت. از همان سال ۱۸۴۸، ملی‌گرایی خود را به مثابه جنبش بسیج‌کنندهٔ بسیار قدرتمندتری از سوسیالیسم در اروپا نشان داد. بسیار پیش‌تر از آن‌که ملی‌گرایی فاتحانه در بقیهٔ جهان منتشر شود، دو ویژگی خاص آن را به مثابه ایده‌ای سیاسی تعریف کرد. از سویی، اندک شماری متفکر مهم یا مبدع بیشتر نداشت، به‌جز استثنائات گه‌گدار نادری هم‌چون فیشته[32]. ملی‌گرایی در کسوت دکترینی منسجم، با فاصله کم‌مایه‌تر و ناچیزتر از دو دکترین هم‌عصر خود بود. از سوی دیگر، دقیقاً به دلیل همین پوچی مفهومی، به طرزی شایان توجه انعطاف‌پذیر بود و می‌توانست به گونه‌های کثیری از ترکیبات اعم از ترکیب با سرمایه‌داری یا با سوسیالیسم بپیوندد: از سویی هم شوونیسمی را بیآفریند که جنگ میان امپریالیست‌ها در ۱۹۱۴ را شعله‌ور کرد، هم فاشیسمی که دنبالهٔ آن را در ۱۹۳۹ به راه انداخت و از سوی دیگر هم مسبب جنبش‌های انقلابی آزادی ملی در کشورهای جهان سوم باشد. استیلای ایده‌آل ملی در سراسر جهان نشان‌دهندهٔ فقدان هم‌خوانیِ لازمه میان سیستم ایده و اثرش بود، میان عمق فکری و دامنهٔ نفوذ هر ایدئولوژی و قدرت بسیجش در جهان مدرن.

۸.

جهان در اوائل قرن بیستم شاهد چندین انقلاب بزرگ در دولت‌های اصلی پیرامون جهان امپریالیستی بود: به‌ترتیب در مکزیک، چین، روسیه و ترکیه. این انقلاب‌ها مجموعه‌ای چشم‌گیر از تضادها را شکل دادند . نقش ایده‌ها در سرشتن جریان و ثمرهٔ این فرآیندهای انقلابی در چین و روسیه بیش از همه بود؛ بسیج مردمی در مکزیک و روسیه از هرجای دیگر قدرتمندتر بود و مطالبهٔ ملی‌گرایانه در ترکیه از سایر کشورها نیرومندتر. انقلاب جمهوری‌خواهانهٔ ۱۹۱۱ در چین شکست خورد، اما جوشش فکری قدرتمندی که در پس آن بود زنده ماند و شاخه‌های آن در نهایت به انقلاب کمونیستی پیوست که در ۱۹۴۹ پیروز شد. بازیابی توان کمالیست‌ها در ترکیه ایده‌های چندانی ورای رستگاری ملی نداشت و تازه وقتی رژیم جدید تاسیس شد، انواعی دستچین از ایده‌ها را وارد کردند. انقلاب‌های مکزیک و روسیه -که با فاصله بزرگ‌ترین دگرگونی این دوره بودند- قابل‌توجه‌ترین تضادها را نشان دادند. آشوب اجتماعی عظیمی در مکزیک آغاز شد و روندی ده‌ساله پیمود، بی‌آن‌که سیستم ایدهٔ عمده‌ای را آغاز کند یا از دل آن برآید. اگر کاملاً از نظرِ دکترین نگاه کنیم، تنها ایدئولوژی فربه دوران از آنِ انقلابیون نبود، بلکه به رژیمی تعلق داشت که برانداختند -یعنی پوزیتیویسم دانشمندانِ[33] اواخر دوران پورفیریاتو[34]. اگر بتوان گفت هرگز در تاریخ چنین چیزی رخ داده، شاید در مکزیک بود که کنش‌های سیاسی در مقیاس عظیم جز به پشتوانهٔ مفاهیمی ابتدایی از عدالت نهادی یا اجتماعی به دست نیامدند: درسی ممتاز برای هر دیدگاه زیاده روشنفکرمآبانه در مورد تغییرات تاریخی بزرگ. فقط مکزیکی‌ها می‌توانند بگویند در نهایت چه بهایی برای خود واقعیت‌ انقلاب پرداختند، چرا که دولت حزب [35]PRI از زمان اُبرِگون[36] به بعد شروع به شکل گرفتن کرد.

انقلاب روسیه از الگویی کاملاً متفاوت پیروی کرد. نارضایتیِ توده‌ایِ خودجوش تزاریسم را برانداخت، نارضایتی‌ای که موجباتش گرسنگی و فلاکت جنگ بود -آغازی با ایده‌هایی بسیار ساده‌تر از شورش مادِرو[37] در مکزیک. بلشویک‌ها هم فقط طی چند ماه به واسطهٔ فعالیت سیاسی حول موضوعاتی به قدرت رسیدند که به‌اندازهٔ مطالباتی که زاپاتا[38] و ویلا[39] را به حرکت واداشت، ابتدایی بودند: نان، زمین و صلح. هرچند، لنین و حزبش وقتی بر مسند قدرت نشستند، جامع‌ترین و نظام‌مندترین ایدئولوژی سیاسی عصر را در اختیار داشتند. رابطهٔ میان علت‌های مادی و خصلت ایدئولوژیک انقلاب -ابهام میان خاستگاه‌های مادی و اهداف ایده‌آل- در اینجا کمابیش به چیزی شباهت داشت که رژیم ژاکوبن‌ها[40] را در سال دوم انقلاب فرانسه ایجاد کرد، اما بسیار شدیدتر بود. هم دستاوردها و هم جنایات حکومت شوروی به دست بلشویک‌ها جلوهٔ دستاوردها و جنایات PRI را از بین برد و هفت دهه بعدتر با زوالی بسیار آخرالزمانی‌تر به پایان رسید -بهایی که انقلاب روسیه به نوبهٔ خود پرداخت از اعتقاد ايدئولوژیک حماسی‌اش به اراده‌گرایی[41] [اراده به تحقق ایدئولوژی‌اش] می‌آمد.

۹.

پیامدهای انقلاب اکتبر البته به روسیه محدود نبود. مارکس در اواخر عمرش چنین امکانی را متصور شده بود که روسیه بتواند با خیزشی مردمی توسعهٔ کامل سرمایه‌داری را دور بزند و زنجیره‌ای از واکنش‌های انقلابی در اروپا به راه بیاندازد. اساساً برداشت لنین در پس استراتژی‌اش همین بود: مساله اعتقاد به امکان ساختن سوسیالیسم در مملکتی عقب‌مانده و منزوی هم‌چون روسیه نبود، بلکه امیدی تمام‌وکمال بود که نمونهٔ شوروی انقلاب‌های پرولتری را در سراسر اروپا شعله‌ور خواهد کرد، در جوامعی که شرایط مادی شکل‌گیری تشکیلات آزادانهٔ تولیدکنندگان در سطح بالای بهره‌وری صنعتی وجود داشت. تاریخ سیر مخالفی در پیش گرفت: بستن هر بختی برای انقلاب در غربِ پیشرفته و شیوع انقلاب در جوامعِ حتی عقب‌مانده‌ترِ شرق. همین امر باعث شد که موفقیت سیاسی عظیم مارکسیسم به نظر بهترین ردیه برای پیش‌فرض‌های نظری‌اش به نظر بیاید. ایدئولوژی مارکسیسم-لنینیسم کمابیش در شکل استالینی‌اش، برخلاف روبناهایی که تابع تعین زیربنای اقصادی‌اند -یعنی سیستم‌های ایده که بازتاب مناسبات مادی باشند-، ظاهراً در محیط‌هایی فاقد سرمایه‌داری قابلیت ایجاد جوامعی ورای سرمایه‌داری داشت. همین موضوع موجب شد در درون خود مارکسیسم چنین انگاره‌ای در دههٔ شصت و هفتاد مقبولیت پیدا کند که روابط تولید در واقع بر نیروهای تولید اولویت دارند و حتی تعریف‌کنندهٔ آن هستند. اما نظرات مارکس را نمی‌شد به این سادگی وارونه کرد. دست آخر، نیروهای تولید با خود فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی انتقام گرفتند، چرا که بهره‌وری بالاتر اقتصادی سرزمین‌هایی که انقلاب باید در آن‌ها رخ می‌داد، در نهایت بر کشورهایی چیره شد که انقلاب در حقیقت در آن‌ها رخ داده بود.

جایگاه ایده‌ها در سویهٔ دیگر مبارزه چه بود؟ کاستی‌های ایدئولوژیک سرمایه‌داری در مقام نظم شناخته‌شده هرگز در نبردش علیه کمونیسم واقعاً درست نشد. خود واژه اساساً متعلق به دشمن ماند، سلاحی بود علیه سیستم تا این‌که توصیفش از خود باشد. آغاز جنگ سرد در میانهٔ قرن که حاکی از جنگی همه‌جانبه میان دو بلوک متخاصم بود، مستلزم این بود که سرمایه‌ خود را از نظر ایدئولوژیک به سطح کاملاً جدیدی از کارآمدی و قوت برساند. ثمرهٔ این امر تغییر استاندارد واژگان محل اختلاف از سوی غرب بود: مساله سرمایه‌داری در برابر سوسیالیسم نبود، بلکه دموکراسی در برابر تمامیت‌خواهی شد؛ جهان آزاد در برابر جهان ۱۹۸۴. به‌رغم دورویی‌های بزرگ‌ترش -مسلماً جهان به‌اصطلاح آزاد هم پر از دیکتاتوری‌های پلیسی و نظامی بود-، این برساخت با مزیت‌های واقعی غرب در دو سوی اقیانوس اطلس شمالی بیشتر مطابقت داشت تا شرق استالینی. در رقابت میان بلوک‌ها، بیرق دموکراسی موهبتی بی‌چون‌وچرا در جایی بود که کم‌تر از هرجا مورد نیاز بود، یعنی در میان خود مردمان کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته که چندان لازم نبود نسبت به ارجحیت شرایط زندگی‌شان متقاعد شوند. این بیرق در کشورهای سابقاً مستعمره و شبه‌مستعمرهٔ جهان که تا همین اواخر تحت فرمان خود دموکراسی‌های غربی بودند، به دلایلی واضح تاثیر بسیار کمتری داشت. اما تصویرپردازی‌ها به سبک ارول[42] در اروپای شرقی و -کمتر- در خود اتحاد جماهیر طنین بلندتری داشت و پخش «رادیوی اروپای آزاد» و «رادیو آزادی» که موعظه‌گر امتیازات دموکراسی آمریکایی بودند، بی‌تردید در پیروزی نهایی در جنگ سرد سهم داشت. بااین‌همه، دلیل اصلیِ غلبهٔ سرمایه‌داری بر کمونیسم در جایی نزدیک‌تر به خانه نهفته است، در جاذبهٔ مصرف مادی به درجاتی بسیار بالاتر که دست آخر نه فقط توده‌های محروم، بلکه نخبگان بوروکراتیک بلوک شوروری را هم به طرزی مقاومت‌ناپذیر به مدار غرب کشاند -جاذبه‌ای که برای برخورداران هم به اندازه یا شاید حتی بیشتر از فقرا بود. به بیان ساده، مزیت نسبی جهان آزاد که نتیجهٔ جنگ را مشخص کرد، نه در عرصهٔ رای دادن، که در خرید کردن بود.

۱۰.

پایان جنگ سرد ترکیب به‌تمامی جدیدی را رقم زد. برای نخستین بار در تاریخ، سرمایه‌داری خود را به نامش صدا کرد، در قالب ایدئولوژی‌ای که فرارسیدن نقطهٔ پایانی بر توسعهٔ اجتماعی را اعلام کرد که نظم ایده‌آلی مبتنی بر بازار آزاد را می‌ساخت و پیشرفتی اساسی ورای آن قابل‌تصور نمی‌بود. پیام اصلی نئولیبرالیسم همین است، اعتقادی هژمونیک که نزدیک به نیم‌قرن بر جهان حکم رانده است. خاستگاه‌های آن در دوران بلافاصله پس از جنگ جهانی است، در زمانی که نظم مستقر در غرب هنوز در تسخیر شوک ناشی از رکود بزرگ بود و در مواجهه با جنبش‌های نیروی کار که توانمند شده بودند و از دل جنگ جهانی دوم برخاسته بودند. دولت‌ها در همه‌جا برای دفع مخاطرهٔ هر‌گونه بازگشت به رکود و برای یکدست کردن فشارهای ناشی از جنبش‌های کارگری، سیاست‌هایی اجتماعی و اقتصادی طراحی کردند تا چرخهٔ کسب‌وکار را کنترل کنند، اشتغال را حفظ کنند و تامین مادی حداقلی برای محروم‌ترین‌ها فراهم کنند؛ مدیریت تقاضا به مدل کینزی و رفاه سوسیال‌دموکراتیک نشان بارز زمانه بود و در کنار همدیگر بالاترین سطح مداخلهٔ دولت و بازتوزیع مالی را تامین کردند که تا آن زمان در جهان سرمایه‌داری دیده شده بود. اقلیت اندکی از متفکران افراطی در برابر این اصول پذیرفتهٔ حاکم جبهه گرفتند و تمام این مداخله‌گرایی[43] را محکوم کرده و گفتند در درازمدت برای پویایی اقتصادی و آزادی سیاسی مهلک خواهد بود. فردریش فون‌هایک[44] متفکر اصلی و سازمان‌دهندهٔ کلیدی این دگراندیشان نئولیبرال بود و افراد هم‌فکر از سراسر جهان را در شبکهٔ نفوذ سرّی‌مانندی به نام انجمن مون پلرن[45] دور هم جمع کرد. این گروه برای ربع‌قرن در میان عقاید معتبر در حاشیه ماند و نظراتش نادیده گرفته یا تمسخر شد.

به‌هرحال، با آغاز بحران رکود تورمی در اوائل دههٔ ۷۰ و غلتیدن اقتصاد سرمایه‌داری جهان در رکود طولانی مدتی که در دهه‌های بعد آمد، این دکترین سرسخت و مصالحه‌ناپذیر راه خود را یافت. راست افراطی تا دههٔ ۸۰ قدرت را در ایالات متحده و بریتانیا در دست گرفته بود و حکومت‌ها در همه جا برای مواجهه با بحران داشتند دستورالعمل‌های نئولیبرالی را اتخاذ می‌کردند: کاهش مالیات مستقیم، مقررات‌زدایی از بازارهای کاری و مالی، تضعیف اتحادیه‌های کارگری و خصوصی‌سازی خدمات دولتی. هایک که در دههٔ ۵۰ و ۶۰ در سرزمین خودش پیامبری بدون عزت بود، حالا به دست ریگان، تاچر و دیگر سران دولت در کسوت غیب‌گوی کارآمد عصر تقدیس می‌شد. سقوط کمونیسم شوروی در پایان این دهه به نظر اثبات شایستهٔ اعتقاد دیرپای او می‌رسد که سوسیالیسم چیزی بیش از «گزافه‌اندیشی مهلک» نیست.

اما در دههٔ ۹۰، وقتی دیگر شوروی در کار نبود و ریگان و تاچر از صحنه کنار رفته بودند، تفوق نئولیبرالی به نقطهٔ اوجش رسید. چرا که در این زمان بود که بدون وجود میدان نیروهای دوست و دشمن جنگ سرد و بی‌نیاز از سر کار بودن راست افراطی، دولت‌های چپ‌میانه در جهان سرمایه‌داری پیشرفته بودند که همان سیاست‌های نئولیبرالی پیشینیان خود را به نحوی تزلزل‌ناپذیر ادامه دادند که هرچند همراه با ملایم کردن رتوریک و دادن برخی امتیازات جانبی بود، اما با گرایش سیاسی یکدستی به‌طور مشابه در آمریکا و اروپا پی گرفته شد. معیار هژمونی واقعی‌ -در مقایسه با سلطهٔ صرف- توانایی در سرشتن ایده‌ها و کنش‌هاست و نه از طرف طرفداران قسم‌خورده، بلکه از طرف کسانی که به اسم دشمنش هستند. رژیم‌های کلینتون[46] و بلر[47]، شرودر[48] و دالِما[49]، چه رسد به دولت‌های کاردوسو[50] و دی‌لاروآ[51] ، ظاهراً در حالی بر سر کار آمدند که منکر دکترین‌های سفت‌وسخت انباشت و نابرابری حاکم در دههٔ ۸۰ بودند. در عمل اما آن‌ها همین دکترین‌ها را نگاه داشتند یا بسط دادند.

۱۱.

فراتر از تغییر شکل چپ‌میانه در غرب، هژمونی نئولیبرال در همان دوره در دوردست‌ترین گوشه‌های دنیا پخش شد. ستایشگران پرشور هایک و فریدمن را می‌شد در وزارت‌خانه‌های مالیه هر دولتی از لاپازِ بولیوی گرفته تا پکنِ چین، از اوکلندِ نیوزیلند تا دهلی‌نوی هند، از مسکوی روسیه تا پریتوریای آفریقای جنوبی، از هلسینکی فنلاند تا کینگستونِ جامائیکا یافت. کتاب دَنیل یِرگین و جوزف استانیسلاو با نام «قله‌های فرماندهی» (۱۹۹۸)[52] تصویری سراسرنما از «تحول بزرگ» این دوران به دست می‌دهد، تحولی که دقیقاً به همان اندازه رادیکال و البته بی‌نهایت فراگیرتر از چیزی است که کارل پولانی وقتی در عصر ویکتوریایی از پیداییِ لیبرالیسم کلاسیک می‌نوشت، توصیف کرده بود. البته گزارش یرگین و استانیسلاو از پیروزی جهانی نئولیبرالیسم، برخلاف روایت پولانی سرشار از اشتیاق برای تغییر رهایی‌بخشی بود که بازارهای آزاد به ارمغان می‌آورند. در کنار این‌ها، دومین تغییر عمدهٔ زمانه نیز از راه رسید: کارزاری برای حقوق بشر به رهبری ایالات متحده و اتحادیهٔ اروپا. چرا که همهٔ مداخله‌گرایی‌ها مورد نکوهش نظم نئولیبرال نبود. اگرچه مداخله‌گرایی اقتصادی -اگر بازتوزیعی بود- سرزنش می‌شد، اما نوع نظامی‌اش به نحوی بی‌سابقه اجرا و تحسین می‌شد. اگر «جنگ خلیج» که آشکارا درگرفت تا منافع نفتی غرب را تضمین کند، کماکان متعلق به الگویی قدیمی‌تر بود، دنباله‌هایش معیارهای جدیدی برقرار کردند. تحریم عراق همراه با تشدید عجیب بمباران به این کشور به دست بلیر و کلینتون اقدام تنبیهی «انسان‌دوستانهٔ» نابی به شمار می‌رفت. به راه انداختن جنگ تمام‌عیار در بالکان همراه با حملات هوایی بمب‌افکن‌ها روی یوگسلاوی تا وقتی کار به اتمام می‌رسید، دیگر حتی سازمان ملل را هم در نقش پوشش کار ناتو لازم نداشت. حقوق بین‌الملل به نام حقوق بشر به طور یک‌جانبه بازتعریف شد تا حاکمیت هر دولت کوچک‌تری را که ناخشنودی واشنگتن یا بروکسل را برمی‌انگیخت، پایمال کند.

اگر نسخهٔ چپ‌میانه از نئولیبرالیسم بود که این بالا گرفتن کار قدرت‌نمایی نظامی را به راه انداخت، اما نگرش ذاتی قدرت امپریالیستی در خود دکترین اصلی وجود داشت. بالاخره هایک در مطرح کردن این نظر پیشتاز بود که باید کشورهایی را که از ارادهٔ انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها تمرد می‌کنند، بمباران کرد و مطالبهٔ حملات هوایی برق‌آسا به ایران در ۱۹۷۹ و آرژانتین در ۱۹۸۲ را مطرح کرد.

برداشت گرامشی از هژمونی بر رضایتی تاکید داشت که کار هژمونی تضمین آن بود – یعنی تعریفش قدرت اقناع ایدئولوژیک بود. اما گرامشی هرگز قصد نداشت تا نقش پشتیبان هژمونی از سرکوب مسلحانه را کوچک جلوه دهد، چه رسد به این‌که این نقش را فراموش کند. از نظر او «رضایت به‌علاوهٔ اجبار» فرمول کامل نظم هژمونیک بود. عالم نئولیبرال که هژمون دوران [آمریکا] هنوز در راس آن است، هر دو الزام را به وفور برآورده کرده است. امروزه برخی این نظم را تا حدی مورد تردید قرار می‌دهند، نه چندان به این دلیل که سقوط وال‌استریت در سال ۲۰۰۸ و پیامدهایش باید به نحوی با افزایش بسیار بیشتر بدهی کلی مدیریت می‌شد که خود نظم نئولیبرال عامل وقوعش بود، بلکه به این ‌دلیل که تهدید رقابتی چین، عقب‌نشینی از تجارت آزاد و پناه بردن به حمایت و یارانهٔ دولتی در غرب را ناگزیر کرده، در حالی که افزایش کوه مجموع بدهی در سراسر جهان کماکان در جریان است. با همهٔ این‌ها هنوز هیچ بدیل منسجمی برای نئولیبرالیسم به مثابه سیستم ایده‌های حاکم در گسترهٔ جهان وجود ندارد.

۱۲.

دلایل قدرتِ نئولیبرالیسم را نباید فقط در نفوذ اقتصادی‌اش جست. چرا که در پس نئولیبرالیسم مجموعه‌ای بسیار قدیمی‌تر از ایده‌ها و ارزش‌ها نهفته است که در قرن نوزدهم به تدریج نام لیبرالیسم به خود گرفتند و نسبت میان این دو یکی از اصلی‌ترین نسبت‌هاست که در عین‌حال، به دلیل سلطهٔ نئولیبرالیسم چندان مورد بحث قرار نگرفته است.[53] نئولیبرالیسم معاصر در هستهٔ مرکزی‌اش اساساً دکترینی اقتصادی است، در حالی که لیبرالیسم اصیل مجموعه‌ای از دکترین‌های سیاسی بود که به مثابه دیدگاهی که بر اصول خود نامی نهاد، نه در بریتانیا، بلکه در فرانسه و در اندیشه‌های کُنستان[54]، گیزو[55] و رویه‌کولار[56]شکلی نظام‌مند به خود گرفت، پیش از آن‌که در کار باستیا[57] موجد قواعدی اقتصادی شود. توکویل[58] در نسل بعدی همین مسیر را پیمود و دوست و معاصرش، جان استوارت میل[59] در همین زمان در بریتانیا به همان اندازه در مباحث اقتصادی و سیاسی مولد بود. اصول اصلی این لیبرالیسم کلاسیک، به‌جز حمایت از مالکیت خصوصی، محدودیت‌هایی مبتنی بر قانون اساسی برای فرمانروایی خودکامه بود و دولت نمایندگی با اعطای حق رای محدود و حراست از آزادی‌های فردی -به تعبیر کنستان، آزادی مدرن که با آزادی کهن فرق دارد که مبتنی بر مشارکت فعالانهٔ‌ همهٔ شهروندان در امور عمومی بود. صنعتی شدن تا پایان قرن جمعیت کارگری خلق کرد که اگر قرار بود دولت ثبات بیابد، باید به نحوی در آن ادغام می‌شد، به‌همین سبب حق رای گسترش یافت و طی قرن بعدی و پس از مبارزه‌ای طولانی از طرف زنان، در دولت‌هایی که در نهایت دموکراسی‌های لیبرال نامیده شدند، حق رای نه فقط به مردان کارگران بلکه به زنان نیز رسید. توده‌های مردمی در غرب به این سیستم‌های سیاسی پیوستند، هرچند که در عمل علتش بیشتر آزادی‌های مدنی بود که این دولت‌ها تضمین می‌کردند تا حاکمیت مردم بر سرنوشت خود که تبلیغ می کردند و بدین نحو، بنیاد جامعه‌شناختی مستحکمی برای این ادعای رسمی فراهم کردند که جهان آزاد همین است و هرچه جز آن استبداد است.

بنابراین، ایدئولوژی نئولیبرال که پهنهٔ اقتصادی را در دو دههٔ پایانی قرن بیستم درنوردید، بر روی سیستم اعتقادی پیشینی سوار شد که از آن نشأت گرفت، اما نمی‌توان نئولیبرالیسم را به آن فروکاست، سیستمی که نه فقط در کشورهای پیشرفتهٔ غربی از قدمت بیشتری برخوردار بود، بله در جوهرش غنی‌تر و متکثرتر بود -سیستمی که تا حدودی لیبرال‌هایی را مجاز می‌دانست تا نه فقط لسه‌فر کلاسیک، بلکه حتی خود مالکیت خصوصی سرمایه‌دارانه را رد کنند، هرچند که چنین افرادی هم‌چون راسل[60] یا دیویی[61] در مراحل مختلف کاری‌شان همواره در چشم‌انداز کلی لیبرالیسم در حاشیه باقی ماندند. نئولیبرالیسم ذاتاً بدنهٔ فکری کم‌مایه‌تر و جاذبهٔ مردمی کم‌تری از لیبرالیسم در معنای کلاسیکش داشت. در نتیجه، نئولیبرالیسم همانند خود سرمایه‌داری که افراطی‌ترین تجلی و نظریه‌پردازی‌اش به شمار می‌رفت، واژه‌ای بود که متبحرترین مروجانش ترجیح می‌دادند آن را حاشا کنند، گویی تهمتی باشد که آدم‌های ناراضی اختراع کرده باشند. واژهٔ «نئولیبرال» معمولاً در مطالب «فایننشال تایمز»یا «اکونومیست» فقط در نقل‌قول‌هایی کم‌یاب پیدا می‌شود یا بالکل محذوف است. با توجه به این‌که نظریه‌پردازان پیشتاز نئولیبرالیسم می‌توانستند به طرز شرم‌آوری دربارهٔ نظرات وهن‌آمیزشان در مورد دموکراسی رک‌وراست باشند، همان دموکراسی که گنجینهٔ ارزش‌های لیبرال برای نمایندگان اولیه یا در نسخه‌های کم‌تر رادیکال لیبرالیسم فهمیده می‌شد، باید احتیاطی حتی بیشتر کرد تا از آن احتراز یا تکذیبش کرد. هرچه باشد، میزس[62] فاشیسم را برای نجات از دست سوسیالیسم در ایتالیا ستایش کرده بود و هایک علناً از محدود کردن حق رای همگانی دفاع کرده بود. حاکمیت قانون (Rechtsstaat) برای هر دوی آن‌ها ارزشی بیشتر از دموکراسی داشت که می‌توانست تهدیدی برای این ارزش به شمار رود و در صورت لزوم باید مهار می‌شد: این مساله ایده‌ای نبود که نشریات به راحتی به آن اذعان کنند یا سیاستمداران به صدای بلند بگویند، چون محتاج تیراژ بالا یا شمار آراء بودند.

پس اگر دکترین‌های نئولیبرالیسم کم‌مایه‌ترند و جارچی‌هایش کم‌شمارتر، چگونه تبدیل به ایدئولوژی بسیار قدرتمندتر و فراگیرتر از لیبرالیسمی شده که بر آن بنا گشته است؟ پاسخی که برای هر مارکسیستی آشناست این است که زیربنای مادی هر جامعهٔ توسعه‌یافته همان چیزی است که همه چیز بر آن مبتنی است – بدون آن نه بوروکراسی در کار است، نه ارتشی، نه مجلسی، نه رسانه‌ای، نه بیمارستان و مدرسه‌ای یا زندانی و نه فرهنگ پست یا والایی: همه چیز برای کار کردن محتاج اقتصادی کارآمد است. از همین‌رو، می‌توان از قوانین اساسی یا پارلمان‌های لیبرالی، روزنامه‌ها یا پادکست‌های لیبرالی و هنرها وباورهای لیبرالی هر وقت که لازم نبودند خلاص شد، اما در مورد سیستم اقتصادی کارآ چنین نیست. این امر شرط لازم[63] هر نظم سیاسی یا فرهنگی است. ادعای اصلی نئولیبرالیسم به این واقعیات افزوده می‌شود که حال فقط یک سیستم اقتصادی کارآ وجود دارد -به حکم علاج‌ناپذیر تاچر[64]: «بدیلی در کار نیست». نیازی به تایید ایجابی اصولش به مثابه اصولی مطلوب نیست: تسلیم سلبی به آن‌ها به مثابه اصولی اجتناب‌ناپذیر کفایت می‌کند. اتفاقی نیست که نخستین کاربرد افراطی -و برای زمانی طولانی موفق- برنامه‌ای نئولیبرال به دست یک دولت، در دیکتاتوری ظالمانهٔ پینوشه در آمریکای لاتین اجرا شد. نئولیبرالیسم توانست در سراسر جهان‌ دوم و سوم سابق به رشدی کمابیش همه‌شمول دست یابد، بی‌آن‌که محتاج خاک لیبرالی باشد که آن را در جهان اول تغذیه کرده بود. نیم سده بعدتر، ما کماکان با موفق‌ترین ایدئولوژی سیاسی مواجهیم که تاریخ جهان به خود دیده است.

۱۳.

هستند افرادی که با شور و حرارت با این رای مخالفت می‌کنند. اعتراضات علیه این نظر در کشورهای پیشرفته خیلی زود شروع شد و کلاً به این شرح است: منتقدان می‌گویند ما باید حواسمان جمع باشد که مبادا تاثیرات دکترین‌های نئولیبرال را به تنهایی بیش از اندازه بزرگ بشماریم. بی‌تردید زمانه از دههٔ ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ عوض شده بود؛ بازارها به قیمت تضعیف دولت‌ها قدرت بیشتری به دست آورده بودند و طبقهٔ کارگر دیگر آن نیرویی به شمار نمی‌رفت که زمانی بود. اما اگر پیروزی تاچر در ۱۹۷۹ را نقطهٔ آغاز یک عصر بگیریم، هزینه‌های عمومی حداقل در کشورهای پیشرفته بالا مانده است و سیستم‌های رفاهی کم‌وبیش دست‌نخورده‌اند. اوضاع بسیار کم‌تر آن‌چه به‌طور سطحی به نظر می‌رسد عوض شده، به نظر آن‌ها اشتباه بود که تصور کنیم ایده‌های نئولیبرال تغییر مهمی ایجاد کرده‌اند: عوامل پایدار جامعه‌شناختی عمیق‌تری اجماع پساجنگ را سر جای خود نگاه داشته‌ است. حتی در خود قلمروی ایده‌ها هم شمار بسیار بیشتری از سیاستمداران تجویزهای سخت نئولیبرالیسم را انکار کرده‌اند تا تایید، تجویزهایی که شعاع جذابیتشان بسیار محدود بود. آیا کلینتون و بلیر دست آخر به روشنی نگفتند که طرفدار «راه سومی» هستند که صراحتاً به‌یک اندازه هم از نئولیبرالیسم و هم دولت‌گرایی کهنه فاصله داشته باشد؟ به‌همین‌نحو، در مورد تعهد سفت‌وسخت شرودر به «میانهٔ نو» (Neue Mitte) چه می‌توان گفت یا اعلامیهٔ اصولیِ ژوسپِن[65] به نفع اقتصاد بازار که در عین‌حال جامعهٔ بازار را موکداً نفی می‌کرد؟ از آن زمان، شاهد محافظه‌کاری مشفقانهٔ بوش بودیم که «هیچ‌ بچه‌ای نباید جا بماند»[66]، جسارت اوباما در «جرأت امید»[67]، جدیت مرکل در «مهار بدهی»[68]، «پیمان مسئولیت‌پذیری» اولاند[69]، اقتصاد پویای «سه تیر» شینزو آبه[70]، «کاهش تورم» بایدن[71] و «قرارداد با ملت» ماکرون[72] یا توخالی‌ترین و ساده‌ترینشان که اسم رمز وضعیت برعکسش بود: شعار «تغییر» استارمر[73] (که تغییری در کار نبود).

برخی اعتراضات وزن بیشتری از بقیه دارند. البته کاملاً درست است که ایده‌های نئولیبرال را نباید به خودی‌خود دارای قدرت‌های جادویی اغوای سیاسی دانست. این ایدئولوژی هم همانند همهٔ ایدئولوژی‌های بزرگ همواره نیازمند مکمل‌های عاطفی -به‌طور نمونه ملی‌گرایی- و عملکردهای مادی -ابزاری یا مناسکی- برای حفظ کنترل است. درهمین‌حال، پایهٔ عملی هژمونی نئولیبرال را باید در تفوق مصرف شخصی -در محصولات و خدمات کالایی‌شده- در زندگی روزمرهٔ جوامع سرمایه‌داری معاصر یافت که در چهار دههٔ گذشته شدت تازه‌ای گرفته است؛ و در برآمدن سفته‌بازی و معاملات مالی به مثابه قطب اصلی فعالیت اقتصادی در بازارهای مالی جهانی که با دادوستد عمده در صندوق‌های سرمایه‌گذاری مشترک و صندوق‌های مستمری در منافذ بافتار اجتماعی رسوخ کرده است -روندی که فقط شاهد سرآغاز آن هستیم، چرا که از آمریکای شمالی آغاز شد، به اروپا و حالا به نیمکرهٔ جنوبی رسیده است. اگر هزینهٔ عمومی در کشورهای پیشرفتهٔ سرمایه‌داری بالا مانده است، حالا به طور فزاینده‌ای ترکیبی شده و با سرمایهٔ خصوصی درآمیخته که دیگر به هر نوع خدماتی بسط یافته -از بیمارستان‌ها گرفته تا زندان‌ها و گرفتن مالیات-؛ خدماتی که زمانی عرصهٔ تعرض‌ناپذیر اقتدار دولتی یا تامین جمعی تلقی می‌شد. هژمونی نئولیبرال آن‌قدرها هم درگیر تجویز برنامهٔ مشخصی برای نوآوری‌ها نیست و این برنامه‌ها از جامعه‌ای به جامعهٔ دیگر می‌توانند بسیار متغیر باشند، بلکه درگیر تعیین حدو ومرزی است برای آن چه که در هریک از این جوامع ممکن است.

شاخصی خوب برای میزان نفوذ و تاثیر نئولیبرالیسم، هم‌نوایی تمامی دولت‌های شمالی، فارغ از طیف سیاسی اسمی‌شان با فرامین محاصرهٔ نظامی، اشغال یا مداخله در ناحیهٔ خارج از منطقهٔ حول اقیانوس اطلس شمالی است. مثلاً رژیم‌های سوسیال دموکرات اسکاندیناوی که زمانی به استقلالی نسبی در سیاست خارجی شهره بودند، مرتباً هم‌چون شغال‌هایی عمل می‌کنند که پشت‌سر حیوانات شکارگر بزرگترشان در غرب جست‌وخیز می‌کنند -نروژ به تثبیت سلطهٔ اسرائیل در فلسطین کمک می‌کند، فنلاند دلال بمباران یوگسلاوی می‌شود، سوئد در تحویل زندانیان جنگ علیه ترور همراه بوده است و همه در ماجرای اوکراین به گله پیوسته‌اند. پوچی رتوریک راه سوم به مثابه بدیلی ظاهری برای نئولیبرالیسم  همواره مطمئن‌ترین مدرک برای استیلای ماندگار آن بوده است.

۱۴.

درس‌های این تاریخ برای چپ‌ها چیست؟ اول و مهم‌تر این‌که ایده‌ها در توازن کنش سیاسی و نتیجهٔ تغییر تاریخی موثرند. در هر سه نمونهٔ بزرگ تاثیر ایدئولوژیک دوران مدرن، الگو یکسان بود. روشنگری، مارکسیسم و نئولیبرالیسم: در هر نمونه سیستمی ایده‌ای تا حد بالای پیچیدگی پرورش یافت، در حالی که در وضعیت انزوای اولیه و تنش با محیط سیاسی پیرامونش بود و با امیدی اندک یا بدون هیچ امیدی به تاثیر بلافاصله. اما فقط وقتی بحران عینی عمده‌ای رخ داد که این سیستم ایده به‌هیچ‌وجه مسئولش نبود، ناگهان شیوع یافت وآن منابع فکری ذهنی به‌تدریج در حاشیه‌های اوضاعِ ایستا انباشته شدند و ناگهان نیرویی منکوب‌کننده به مثابه ایدئولوژی‌هایی بسیج‌کننده یافتند که بر سیر رویدادها تاثیری مستقیم داشت. چنین الگویی در دهه‌های ۱۷۹۰، ۱۹۱۰ و ۱۹۸۰ رخ داد. هرقدر پیکرهٔ این ایده‌ها رادیکال‌تر و سرسختانه‌تر باشد، تاثیر آن‌ها فراگیرتر است و در اوضاع متلاطم‌تر عنانشان از دست خارج می‌شود. امروزه هنوز در وضعیتی هستیم که یک ایدئولوژی مسلط واحد بر بیشتر بخش‌های جهان حاکم است. مقاومت و مخالفت هرگز از میان نرفته، اما کماکان فاقد مفصل‌بندی نظام‌مند و سازش‌ناپذیر است. تجربه می‌گوید هیچ‌یک از این‌ها از دل سازگاری واهی یا انطباق مبهم با نظم موجود چیزها بیرون نمی‌آید. آن‌چه در عوض لازم است و یک‌شبه هم به دست نمی‌آید، روحیه‌ای بالکل متفاوت است -تحلیل بدون تسامح و در صورت لزوم تندوتیز جهان چنان که هست، بدون امتیاز دادن به ادعای متکبرانهٔ راست‌ها و افسانه‌های سازشکاری میانه‌گراها یا زهدنماهایی‌های ارتدوکس کثیری که با عنوان چپ شناخته می‌شوند. ایده‌هایی که نتوانند جهان را به حیرت بیاندازند، از برآشفتن آن نیز ناتوانند.


[1]  IDÉES-FORCES

[2] یاداشت‌های این متن در اصل برای کنفرانسی در مکزیک در آغاز این سده تهیه شده و بعد از آن بسط داده شده‌اند. [نویسنده]

[3]  Friedrich Meinecke مورخ و اندیشمند آلمانی با اندیشه‌هایی ضدیهود. او از مدافعان حملهٔ آلمان نازی به لهستان بود و پس از جنگ جهانی دوم، منتقد رژیم آلمان نازی بود، اما از دیدگاه‌های ضدیهودی‌اش دست نکشید. از نظر ماینکه ایده‌آل‌های اخلاقی و ارزش‌های ملی نقشی کلیدی در پیشبرد رخدادهای تاریخی دارند و ایده‌ها شکل‌دهندهٔ واقعیتند (۱۸۶۲-۱۹۵۴).

[4]  Benedetto Croce فیلسوف و سیاستمدار ایده‌آلیست ایتالیایی (۱۸۶۶-۱۹۵۲).

[5]  Karl Popper فیلسوف و نظریه‌پرداز اطریشی (۱۹۰۲-۱۹۹۴).

[6]  Friedrich Nietzsche (۱۸۴۴-۱۹۰۰).

[7]  Lewis Namier مورخ بریتانیایی (۱۸۸۸-۱۹۶۰).

[8]  Gary Becker ‌اقتصاد‌دان امریکایی و از رهبران نسل سوم اقتصاددانان مکتب شیکاگو (۱۹۳۰-۲۰۱۴).

[9]  Fernand Braudel مورخ فرانسوی (۱۹۰۲-۱۹۸۵).

[10]  R. H. Tawney مورخ اقتصادی بریتانیایی و سوسیالیست اخلاقی و مسیحی (۱۸۸۰-۱۹۶۲).

[11] Edward Thompson مورخ مارکسیست بریتانیایی (۱۹۲۴-۱۹۹۳).

[12] Eric Hobsbawm مورخ مارکسیست بریتانیایی (۱۹۱۷-۲۰۱۲).

[13] Eduard Bernsteinنظریه‌پرداز مارکسیست آلمانی و از اعضای برجستهٔ حزب سیوسیال دموکرات (۱۸۵۰-۱۹۳۲).

[14]  factual

[15] Rosa Luxemburg انقلابی آلمانی‌لهستانی (۱۸۷۱-۱۹۱۹).

[16] Göran Therbornجامعه‌شناس سوئدی.

[17]  Positional

[18] Axial Age اصطلاحی از کارل یاسپرس، فیلسوف آلمانی دربارهٔ حدود سال‌های ۸۰۰ تا ۲۰۰ پیش از میلاد (هرچند مرزهای زمانی و مکانی آن محل مناقشه است) و در دوران گسترش امپراطوری‌ها که به تغییرات چشم‌گیر در اندیشهٔ دینی و فلسفی انجامید.

[19]Martin Luther کشیش آلمانی رهبر جنبش اصلاح‌گری (۱۴۸۳-۱۵۴۶).

[20] Ulrich Zwingli رهبر جنبش اصلاح دینی سوئیسی (۱۴۸۴-۱۵۳۱).

[21] John Calvin الهیات‌دان و اصلاح‌گر فرانسوی (۱۵۰۹-۱۵۶۴).

[22] جنگ ۸۰ ساله، جنگ استقلال هلند از اسپانیا که موجب جدایی هلند شمالی و جنوبی و شکل‌گیری جمهوری استان‌های متحد هلند شد.

[23] The Great Rebellion اصطلاح انگلس برای جنگ داخلی انگلستان، مجموعه‌ای از جنگ‌ها میان نیروهای سلطنت به رهبری چارلز اول و پارلمان بود که در نهایت منجر به اعدام شاه و حکومت موقت الیور کرامول شد، جنگی طبقاتی میان استبداد شاهی که نیروهای ارتجاعی کلیسا و زمین‌داران محافظه‌کار طرفدارش بودند، در برابر طبقات تاجر و صنعت‌کاران شهری و حومهٔ شهرها و گاه توده‌های مردم. (۱۶۴۲-۱۶۵۱).

[24] The Glorious Revolutionانقلابی بدون خونریزی که منجر به برکناری جیمز دوم کاتولیک و جانشینی دخترش مری دوم و همسر هلندی‌اش ویلیام سوم شد. این انقلاب مشروطه، آغاز محدودیت اختیارات سلطنت و تصویب «اعلامیهٔ حقوق ۱۶۸۹» بود (۱۶۸۸).

[25]  Low Countries کشورهای کم ارتفاع اروپا (پایین‌تر از سطح دریای آزاد) در منتهی‌الیه شمال‌غرب اروپا، من‌جمله هلند و بلژیک.

[26]  the Estates-General مجلسی در فرانسهٔ پیشاانقلاب متشکل از نمایندگان سه رستهٔ اصلی جامعه: روحانیون، اشراف و عوام. 

[27]  Iconoclasm یا بت‌شکنی

[28]  Thomas Carlyle جستارنویس، مورخ، فیلسوف و نویسندهٔ اسکاتلندی عصر ویکتوریایی و منتقد سرمایه‌داری صنعتی و درعین‌حال مدافع رهبری قدرتمند و سلسله‌مراتب اجتماعی (۱۷۹۵-۱۸۸۱).

[29]  Charles Maurras نویسنده، شاعر و سیاستمدار ملی‌گرا و سلطنت‌طلب فرانسوی که منتقد دموکراسی لیبرال و سرمایه‌داری بود (۱۸۶۸-۱۹۵۲).

[30] John Stuart Mill فیلسوف لیبرال قرن نوزدهم که با اشکال ملایم‌تر سوسیالیسم همدلی داشت (۱۸۰۹-۱۸۷۳).

[31]  Léon Walras اقتصاددان فرانسوی و پیشتاز در اقتصاد ریاضیاتی که با برخی جنبه‌های سوسیالیسم مثل مالکیت دولتی منابع طبیعی همدلی داشت (۱۸۳۴-۱۹۱۰). 

[32]  Johann Gottlieb Fichte فیلسوف ایده‌آلیست آلمانی در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم بود که با تأکید بر خودآگاهی و آزادی فردی، نقش مهمی در شکل‌گیری ناسیونالیسم مدرن ایفا کرد.

[33]  Científico به معنی دانشمندان در زبان اسپانیایی، حلقه‌ای از تکنوکرات‌های مشاور رئیس‌جمهور مکزیک، پورفیریو دیاز بودند که به «سیاست علمی پوزیتیویستی» باور داشتند و تحت تاثیر اگوست کنت برنامهٔ مدرنیزاسیون مکزیک در آغاز قرن بیستم را رقم زدند. 

[34] Porfiriato به دوران حکومت دیکتاتور مکزیک، پورفیریو دیاز اطلاق می‌شود که قدرت را در ۱۸۷۶ با کودتای نظامی در دست گرفت و ۳۰ سال (با وقفه‌هایی) با عنوان رئیس‌جمهور در مسند قدرت بود. در ۱۹۱۱ و در طول انقلاب مکزیک (۱۹۱۰-۱۹۲۰) ناچار به استعفا شد و مکزیک را ترک کرد.

[35]  Partido Revolucionario Institucional «حزب انقلابی نهادی» در مکزیک که در ۱۹۲۹ با نام حزب انقلابی ملی تاسیس شد و در ۱۹۴۶ به حزب انقلابی نهادی تغییر نام داد. این حزب دو بار قدرت در مکزیک را در دست گرفت، بار نخست برای ۷۱ سال از ۱۹۲۹ تا ۲۰۰۰، یعنی از بدو تاسیس تا پایان قرن بیستم و بار دیگر از ۲۰۱۲ تا ۲۰۱۸. PRI اغلب به عنوان نماد «نظام تک‌حزبیِ پس از انقلاب» در مکزیک شناخته می‌شود.

[36]  Álvaro Obregónیکی از فرماندهان نظامی اصلی انقلاب مکزیک بود و بعدها به عنوان رئیس‌جمهور این کشور بین ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۴ خدمت کرد. او یکی از بنیان‌گذاران نظم سیاسی پس از انقلاب به شمار می‌رود. دوران ریاست‌جمهوری‌ او آغازگر روندی بود که به تشکیل ساختار سیاسی حزب PRI انجامید.

[37]  Francisco I. Madero شورشی که مادرو پس از تقلب در انتخابات ۱۹۱۰ به دست دیاز آغاز کرد و تا ۱۹۲۰ به طول انجامید. مادرو از ۱۹۱۱ تا ۱۹۱۳ رئیس‌جمهور مکزیک شد. مادرو ایده‌هایی برای تغییر سیاسی، ورای وضعیت بلافصل مادی داشت. او در ۱۹۱۳ با کودتا برکنار و سپس ترور شد (۱۸۷۳-۱۹۱۳).

[38]  Emiliano Zapata انقلابی مکزیکی و از رهبران انقلاب از ۱۹۱۰ تا ۱۹۲۰. اغلب او را نماد سوسیالیسم دهقانی می‌دانند. شعار او «زمین و آزادی» بود . او هم در نهایت ترور شد (۱۸۷۹-۱۹۱۹).

[39] Pancho Villa راهزن سابقی که فرماندهٔ ارتش دهقانان و کارگران فقیر در انقلاب مکزیک شد و از چهره‌های اصلی در برکناری دیاز و روی کار آمدن مادرو بود (۱۸۷۸-۱۹۲۳).

[40]  Jacobin regimeدوران به قدرت رسیدن ژاکوبن‌ها پس از انقلاب فرانسه در ۱۷۸۹ که به «حکومت وحشت» روبسپیر معروف است و طی آن ۱۰ هزار نفر دادگاهی و اعدام شدند. انقلاب فرانسه هم اگرچه همانند انقلاب روسیه ریشه در مطالبات مادی داشت، اما به ایدئولوژی‌ای مبتنی بر فضیلت و وحشت ختم شد.

[41]  voluntarism

[42] George Orwell نویسندهٔ کتاب ۱۹۸۴

[43]  dirigisme

[44]  Friedrich von Hayek اقتصاددان اطریشی-بریتانیایی (۱۸۹۹-۱۹۹۲).

[45]  Mont Pèlerin Society

[46]  Bill Clinton رئیس‌جمهور آمریکا از ۱۹۹۳ تا ۲۰۰۱.

[47]  Tony Blair نخست‌وزیر بریتانیا از ۱۹۹۷ تا ۲۰۰۷.

[48]  Gerhard Schröder صدراعظم آلمان از ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۵.

[49]  Massimo D'Alema نخست‌وزیر ایتالیا از ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۰.

[50] Fernando Cardoso رئیس‌جمهور برزیل از ۱۹۹۵ تا ۲۰۰۳.

[51]  Fernando de la Rúa رئیس‌جمهور آرژانتین از ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۱.

[52] Daniel Yergin and Joseph Stanislaw (1998) The Commanding Heights: The Battle Between Government and the Marketplace That Is Remaking the Modern World.

[53] در این‌جا، یک عنوان واقعاً در این زمینه فرمانرواست، یعنی تاریخ روشنگر الکساندر زوین دربارهٔ «اکونومیست»، از دوران پیل و گلدستون تا زمانهٔ بلیر و کامرون: Liberalism at Large (2019). [نویسنده]

[54]  Benjamin Constant متفکر سیاسی فرانسوی و سوئیسی (۱۷۶۷-۱۸۳۰).

[55]  François Guizot مورخ و ناطق و رجل سیاسی فرانسوی (۱۷۸۷-۱۸۷۴).

[56]  Pierre Paul Royer-Collard سیاستمدار و فیلسوف فرانسوی (۱۷۶۳-۱۸۴۵).

[57]  Frédéric Bastiat اقتصاددان لیبرال فرانسوی که مفهوم هزینه فرصت از آن اوست (۱۸۰۱-۱۸۵۰).

[58] Alexis de Tocqueville متفکر سیاسی لیبرال فرانسوی (۱۸۰۵-۱۸۵۹).

[59] John Stuart Mill فیلسوف و اقتصاددان سیاسی انگلیسی (۱۸۰۶-۱۸۷۳).

[60]  Bertrand Russell فیلسوف، ریاضی‌دان و روشنفکر بریتانیایی (۱۸۷۲-۱۹۷۰).

[61]  John Dewey فیلسوف و روانشناس آمریکایی (۱۸۵۹-۱۹۵۲).

[62]  Ludwig von Mises از اقتصاددانان برجستهٔ مکتب اطریش (۱۸۸۲-۱۹۷۳)

[63]  sine qua non به لاتین یعنی «بدون آن نه»

[64] Margaret Thatcher نخست‌وزیر بریتانیا از ۱۹۷۹ تا ۱۹۹۰.

[65]  Lionel Jospin نخست‌وزیر فرانسه از ۱۹۹۷ تا ۲۰۰۲.

[66] قانون مصوب کنگرهٔ آمریکا در ۲۰۰۲ که جورج دبلیو بوش مبلغ آن بود و هدفش تجدید نظر در سیستم آموزش همگانی ابتدایی و متوسطه و قائل شدن امکاناتی برای دانش‌آموزان محروم بود. 

[67] عنوان سخنرانی اصلی اوباما در کنوانسیون ملی دموکرات‌ها در سال ۲۰۰۴ که او را به شهرت رساند و همچنین نام دومین کتابش.

[68] قاعدهٔ مالی نخستین کابینهٔ آنگلا مرکل در سال ۲۰۰۹ برای محدود کردن کسری بودجهٔ ساختاری در سطح فدرال .

[69] راه‌حل فرانسوا اولاند برای مشکل اشتغال در سال نوی ۲۰۱۴ برای پاداش به شرکت‌هایی که افراد بیشتری را به استخدام خود درآورند. در این پیمان «با کسب‌وکارها»، اشتغال‌آفرینی موجب کاهش مالیات و هزینه‌های تامین اجتماعی می‌شد. 

[70] سه تیر آبه برای نجات از رکود اقتصادی دههٔ ۹۰ در ژاپن این‌ها بودند: ۱) سیاست پولی تهاجمی و نامتعارف و کاستن از سختگیری‌ها ۲) محرک‌های مالی و ۳) استراتژی رشد و اصلاحات ساختاری.

[71] قانون کاهش تورم سال ۲۰۲۲برای کاهش کسری بودجهٔ فدرال دولت، کاهش قیمت دارو و سرمایه‌گذاری در تولید انرژی پاک در داخل.

[72] برنامهٔ اصلاحات اقتصادی ماکرون در انتخابات سال ۲۰۱۷

[73] برنامهٔ کی‌يِر استارمر و حزب کارگر بریتانیا پس از پیروزی در انتخابات سال ۲۰۲۴ بریتانیا.