در طلب سفید بودن: ناسیونالیسم بی‌جاساز و حمایت از نسل‌کشی

رضا ضیاءابراهیمی

در طلب سفید بودن: ناسیونالیسم بی‌جاساز و حمایت از نسل‌کشی
چرا برخی ایرانی‌ها و به‌خصوص ایرانیانی که نوستالژی دوران پهلوی را در سر دارند، طرفدار اسرائیلند؟ ورای طرفداری، چطور انسان‌هایی می‌توانند برای تصاویر رنج انسان‌هایی دیگر هلهله کنند و هورا بکشند و در اوج حضیض اخلاقی، از کشور دیگری بخواهند تا کشور خودشان را بمباران کند؟ رضا ضیاء‌ابراهیمی در این متن که در ۳۱ شهریور امسال در وبسایت «جدلیه» منتشر شده است، می‌خواهد توضیحی بیش از استدلال متعارف و معمولی بیابد که بسیاری و حتی خود طرفداران اسرائیل تکرار می‌کنند: «سیاست مخالفت»، این‌که فلسطین آرمان جمهوری اسلامی است و طرفداری اپوزیسیون جمهوری اسلامی، خصوصاً در خارج از ایران، کنشی در مقاومت علیه جمهوری اسلامی است. به نظر ضیاء‌ابراهیمی، نویسندهٔ کتاب «پیدایش ناسیونالیسم ایرانی: نژاد و سیاست‌ بی‌جاسازی»، باید در پی علتی عمیق‌تر و ایدئولوژیک‌تر بود، علتی که او در مفهوم «ناسیونالیسم بی‌جاساز» دنبال می‌کند، نوعی از ناسیونالیسم ایرانی که زادهٔ قرن نوزدهم و معلول شکست‌های ایران و مرهمی بر زخم این شکست‌ها بود، ناسیونالیسمی که در دوران پهلوی تبدیل به ایدئولوژی رسمی دولت شد و ایرانی‌ها را ملتی سفید و از نژاد آریایی تلقی می‌کرد که برحسب تصادف در جغرافیای خاورمیانه گرفتار شده‌ است و ریشهٔ شکست‌هایش، نه امپریالیسم روس و بریتانیا، که حملهٔ اعراب در ۱۴۰۰ سال پیش‌تر بوده است. به کمک این ایدئولوژی است که ایرانیان سلطنت‌طلب دیاسپورا امروز می‌خواهند با طرفداری از اسرائیل و با ترویج اسلام‌هراسی، خود را در جامعهٔ غربی بالا بکشند و مدارج سفید بودن را با حمایت از صهیونیسم طی کنند. رستگاری نژادی این ایرانی‌ها در گسستن از مکان جغرافیایی و اتصال به «برتری‌طلبی سفید» است، توهمی که از چشم آن‌ها پنهان می‌کند که به نظر برتری‌طلبان سفید، میان آن‌ها و فلسطینی‌ها، میان آن‌ها و سایر مسلمانان و میان موافقان و مخالفان رژیم ایران هیچ فرقی نیست و آن‌ها هیچ‌وقت نمی‌توانند به باشگاه این سفیدها پا بگذارند و در نهایت همهٔ ما شباهتی بنیادین با هم داریم: این‌که جان ما در قیاس با جان سفیدها ارزشی ندارد. چیزی که باید در جنگ ۱۲ روزهٔ اخیر آشکار شده باشد و ناسیونالیسم بی‌جاساز این ایرانی‌ها آن را نمی‌بیند و بلکه توجیه می‌کند.
منابع موثقی در ادارهٔ پلیس لندن  به ما اطلاع داده‌اند که (...) گروه‌های راست افراطی به رهبری تام رابینسون و گروهی از سلطنت‌طلبان ایرانی (...) فردا در تظاهرات حاضر می‌شوند تا اعتراضات مسالمت‌آمیز را به هم بزنند و بلوا به راه بیاندازند.
(پیامک دریافتی پیش از تجمعی در حمایت از فلسطین، ۲۰۲۴)

هرکس در اروپای غربی یا آمریکای شمالی در کارزار همبستگی با فلسطین فعالیت کرده، شاهد صحنه‌هایی آزارنده بوده است:‌ سلطنت‌طلبان ایرانی در خارج ایران با شوری قشری‌مسلکانه از نسل‌کشی فلسطینی‌ها به دست اسرائیل حمایت می‌کنند. ‌آنان در گردهمایی‌های طرفداری از اسرائیل با پرچم‌های ایران پیش از انقلاب، دوشادوش یهودیان برتری‌طلب، راست افراطی و سایر کارچاق‌کن‌های کشتار جمعی رژه می‌روند و در مناظره‌های تلویزیونی قتل‌‌عام نظام‌مند کودکان فلسطینی را توجیه می‌کنند. تعهدشان صرفاً در سطح حرف نیست، نامعمول نیست که هم‌وطنان طرفدار فلسطینشان را تهدید فیزیکی کنند. مرد جوان قوی‌هیکلی در تظاهراتی در لندن سال ۲۰۲۴، فعال زن ایرانی مسن‌تری را تروریست خطاب کرد و به او گفت: «چرا نمی‌روی تا حماس به تو تجاوز کند؟» بعداً شروع به تمسخر همان زن در فضای مجازی به علت سن و ضعفش کردند.

در برخی اجتماعات دیاسپورا که سلطنت‌طلب‌ها قدرت دارند و صهیونیسم به همین سبب، حمایتی ساختاری دارد -نمونهٔ بارزش کالیفرنیای جنوبی است-، تعهدشان می‌تواند به خشونت بیانجامد. فعالان ایرانی هوادار فلسطین مرتب گزارش داده‌اند که تهدید‌ به مرگ می‌شوند. گروه‌های خودسر ایرانیِ آتش به اختیار با باتوم به اردوی دانشجویان متحصن دانشگاه UCLA در لس‌آنجلس حمله کردند و شیوه‌هایشان به طور ترسناکی یادآور لباس‌شخصی‌های قلچماقی است که اعتراضات داخل خود ایران را به خشونت می‌کشند. شور وشوق صهیونیست‌های سلطنت‌طلب از جهت دیگری هم بسیار مایهٔ تعجب است، چرا که دقیقاً ضد روندهای مشهود در سایر نقاط جهان است. اگرچه پشتیبانی دولت‌ها، شرکت‌ها و رسانه‌ها از نسل‌کشی اسرائیل هنوز خدشه‌دار نشده، اما افکار عمومی که هرروزه با خیل تصاویر کودکان گرسنه، خانواده‌های جزغاله و جنازهٔ آدم‌هایی نیازمند کمک مواجه است، بیش از پیش از توحش اسرائیل منزجر شده است. باز هم اما سلطنت‌طلبان ایرانی به جهت مخالف می‌روند. شور صهیونیستی‌شان با هر قساوتی که به طور زنده پخش می‌شود، شعله‌ورتر شده و حتی حملهٔ اسرائیل در خرداد ۱۴۰۴ به کشور خودشان هم که بیش از ۱۰۰۰ ایرانی، من‌جمله زنان و کودکان بی‌گناه را کشت، هیچ اثری در آن‌ها نداشت.

این شور و شوق سلطنت‌طلبان فقط یکی از نمودهای پدیده‌ای بزرگتر است. طرفداری از صهیونیسم میان ایرانی‌ها خود را در سراسر طیف اپوزیسیون رژیم جمهوری اسلامی، خواه در داخل و خواه خارج ایران نشان می‌دهد. فضای مجازی ایرانی پر از شواهد است: ایرانی‌هایی که در استادیوم فوتبال داخل کشور شعار می‌دهند: «پرچم فلسطین را بکن تو ...»  یا پرچم اسرائیل را در کنار بناهای معروف تهران نمایش می‌دهند و فریاد می‌زنند «زنده باد اسرائیل».[1] اما با همهٔ این‌ها سلطنت‌طلبان خارج‌نشین باز هم به دلیل میزان دیده شدنشان، شدت دشمنی‌شان‌ با فلسطینی‌ها، ثبات‌قدمشان در حمایت از اسرائیل و البته، تاثیر خیلی واقعی‌شان بر فضاهای کارزار همبستگی با فلسطین در تمام جهان غرب جایگاه متمایزی دارند.

چه چیزی باعث می‌شود این ایرانی‌ها از نسل‌کشی اسرائیل استقبال کنند؟ استدلال متعارف صهیونیسم ایرانی را به «سیاست مخالفت» نسبت می‌دهد: فلسطین آرمان جمهوری اسلامی است، حماس «نیروی نیابتی» ایران است، در نتیجه لازمهٔ مخالفت با رژیم، حمایت از اسرائیل است. با این منطق گنده‌گویی‌های صهیونیستی را باید اقدامات شجاعانه‌ای در راستای مقاومت علیه حکومت تعبیر کرد. هرچند به‌نظرم استدلال سیاست مخالفت نمی‌‌تواند توضیح‌دهندهٔ باور نامعقول این ایرانی‌ها باشد که نابودی فلسطینی‌ها را راه رهایی ایران می‌دانند. وقتی بابک اسحاقی، خبرنگار کانال خبری ایران‌اینترنشنال روی ویرانه‌های برجامانده از نسل‌کشی در غزه نوشت: «زن، زندگی، آزادی»، واکنش از روی مخالفت فقط بخشی از ماجراست، اما رضایتش از نابودی فلسطینی‌های بی‌گناه بحث دیگری است و همین بحثِ اظهرمن‌الشمس است که استدلال متعارف در توجیه همراهی ایرانی‌ها با اسرائیل نادیده می‌گیرد. نگرش ضدفلسطینی ایرانی‌ها را باید خصومتی عمیق، انسانیت‌زدا و نژادگرایانه دانست که ریشه در چیزی دارد که من «ناسیونالیسم بی‌جاساز»[2] ایرانی می‌نامم. این ایدئولوژی که به‌خصوص میان سلطنت‌طلبان قدرتمند است، عرب‌ها و مسلمانان‌ها را دشمنان دیرین ایران می‌داند و نابودی‌شان را رستگاری ایران. هرچند، ناسیونالیسم بی‌جاساز نمی‌فهمد که سلسله‌مراتب نژادی و اسلام‌هراسی‌ای را درونی کرده که در کانون معرفت‌شناسی استعماری غربی و صهیونیستی جای دارد، چیزی که در غایتش تمام مردم خاورمیانه و از جمله خود ایرانی‌ها را تهدید می‌کند.

ناسیونالیسم بی‌جاساز چیست؟

در اثر قبلی‌ام (پیدایش ناسیونالیسم ایرانی)[3] استدلال کردم که ناسیونالیسم بی‌جاساز زادهٔ قرن نوزدهم است، هنگامی که شکست‌های نظامی و باختن خاک کشور به امپراطوری‌های روسیه و بریتانیا حس قدرت و امنیت نخبگان ایرانی را خرد کرد. اما آن‌چه ناسیونالیسم بی‌جاساز را شگفت‌انگیز می‌کند، واکنش عجیب و بعیدش به این بحران است. ناسیونالیسم بی‌جاساز به جای طرد معرفت‌شناسی‌های اروپایی، آن‌ها را تمام‌وکمال در آغوش می‌کشد و همهٔ نظریه‌های نژادگرایانه و اسلام‌هراسانه که در وهلهٔ نخست برسازندهٔ سلطهٔ اروپاست، درونی می کند. این پذیرش برای هر فرد غیرسفیدپوستی که متحمل امپریالیسم اروپا شده، حتماً نشان‌دهندهٔ اعجاز خارق‌العاده‌ای در اعوجاج ایدئولوژیک است. 

دو عامل این پذیرش نامحتمل را ممکن ساخته است. اولی خصلت عجیب نظریهٔ نژاد آریایی بود. وقتی متفکران اروپایی قرن نوزدهم گویندگان زبان‌های هندواروپایی را در طبقه‌بندی نژادی به‌اصطلاح «نژاد آریایی» جای دادند، ایرانی‌ها هرچند به اکراه دریافتند که در این طبقه‌بندی جای می‌گیرند. عضویت در باشگاه سفیدپوستان هیچ‌وقت بی‌قیدوشرط نبود -متفکران نژادگرایی مثل ارنست رنان و آرتور دو گوبینو در بهترین حالت ایرانی‌ها را گونه‌ای «پست» از نژاد آریایی تلقی می‌کردند. اما باز هم برخی روشنفکران ایرانی حتی از همین پذیرش نیم‌بند استقبال کردند و آن را راهی برای ادعای خویشاوندی با آزارگران اروپایی‌شان دانستند، همان کسانی که -با وارونگی روان‌شناختی حیرت‌آوری- ناگهان پسرعموی ما شدند. عامل دوم تجربهٔ گنگ استعمار در ایران بود. ایران اگرچه از مداخلات روسیه و بریتانیا در امان نبود، اما برخلاف بسیاری از سرزمین‌های آسیایی و آفریقایی هرگز رسماً مستعمره نشد. همین قضیه بدین معنا بود که خشونت نژادی اروپا هرگز به طور نظام‌مند بر ایران تحمیل نشد، یعنی نه به طرقی که بتواند آن‌ها را به نژادپرستی اروپایی‌ها ایمن کند. آن‌ها همواره در امید پذیرفته شدن در نژاد مسلط بودند، باوری وسوسه‌برانگیز، اما ساده‌دلانه.

من ناسیونالیسم بی‌جاساز را برحسب کارکردش تعریف می‌کنم: کارکرد ایجابی‌اش این است که ایران را در سطح سخن از واقعیت مشهودش جدا می‌کند. ایرانی که از نظر جغرافیایی در خاورمیانه واقع است و از نظر فرهنگی با عراق، ترکیه و خلیج فارس جفت‌وجور است و از نظر تاریخی به آسیای مرکزی و شبه‌قارهٔ هند متصل است و البته برای بیش از هزار سال جامعه‌ای غالباً مسلمان بوده، به مثابه ملتی آریایی از نو تخیل می‌شود، به مثابه خویشاوند سرگردان اروپایی‌هایی که در محل اشتباه گم شده، در محلی که عرب‌های «سامی» یا همان «دیگری‌های» نژادی آریایی‌ها آن‌جا زندگی می‌کنند. آخرین شاه ایران بهترین توصیف از این مساله را وقتی داد که موقعیت ایران در خاورمیانه را «تصادف جغرافیایی» نامید.

نظریهٔ نژاد آریایی، اسلام را نژادگرایانه حاصل «ذهنیت عربی/سامی» می‌پندارد و فرض می‌کند که اسلام از بنیان با جوهر ظاهراً آریایی ایران بیگانه است. کلید فهم صهیونیسم سلطنت‌طلبان و اسلام‌هراسی فعلی اپوزیسیون ایرانی‌ نسبت به جمهوری اسلامی در همین جاست. فرآیند طولانی، غنی و پیچیده‌ای که طی سده‌ها به دست جوامع فارسی‌گو[4] رخ داد و اسلام را قبول و متحول کرد، بی‌رحمانه به رخدادی یک‌شبه فروکاسته می‌شود: «حملهٔ اعراب» که تجلی خصومت فرضی نژادگرایانهٔ اعراب به ایرانیان و زبان فارسی است؛ روایتی که از لحاظ تاریخی ساختگی است. همان‌طور که تاریخ‌نگاران می‌دانند، نخبگان فارسی‌گو نقشی حیاتی در گسترش اسلام به سوی شرق داشتند و زبان فارسی زبان دوم اسلام شد و سایر زبان‌های ایرانی مثل سغدی و باختری را در این فرآیند از ریشه برانداخت.[5] اما دقت تاریخی در باور سیستم‌های ناسیونالیستی به اندازهٔ کارکرد ایدئولوژیک اهمیت ندارد. هدف اسطورهٔ «حملهٔ اعراب» جور کردن بلاگردانی برای هر ناکامی ایرانی‌هاست، از شکست‌های نظامی قرن نوزدهم گرفته تا انقلاب ۱۳۵۷. هر فاجعه‌ای شاهدی است بر آلودگی به دست «پلیدی سامی» -همان اختلاط نژادی که نمایندهٔ کابوس‌های هر متفکر نژادگراست. بر اساس منطق ناسیونالیسم بی‌جاساز، راه‌حل همهٔ گرفتاری‌های ایران تطهیر نژادی است -ریشه‌کنی رویه‌های اسلامی و واژگان وام‌گرفته از عربی، درست عین جراحی برای برداشتن بافت سرطانی. این «خود مثله‌سازی» بناست ایران را به شکوه پیش از اسلام بازگرداند. چنان که ایدئولوگ ایرانی دههٔ ۱۳۱۰، علی‌اکبر سیاسی می‌گفت: ایرانی باید «روح ایرانی را از این ناخالصی [اسلام] پاک کند تا نبوغ آریایی مجال درخشش یابد.»[6]

از دولت پهلوی تا دیاسپورا

تاریخ شوخ‌طبعی تلخی دارد. آن‌چه اول ایدئولوژی‌ای حاشیه‌ای در میان روشنفکران ایرانی قرن نوزدهم بود، بنا بود با وقوع پیشامدهایی در عرصهٔ سیاست و قدرت، تبدیل به مرام اصلی دولت پهلوی شود (۱۳۰۴-۱۳۵۷). دگرگونی سریع و تمام‌عیار بود. ساختمان‌های نئوکلاسیک با عناصری از دوران هخامنشی هم‌چون یادمان‌‌هایی بتونی برای فانتزی‌ای باستانی، در تهران در دههٔ ۱۳۱۰ سربرآوردند. خوانش ناسیونالیسم بی‌جاساز از تاریخ از طریق آموزش عمومی در ذهن جوانان جا داده شد -خوانشی که عظمت ایران را در گذشتهٔ پیشااسلام می‌گذاشت و ورود اسلام به ایران را حملهٔ آخرالزمانی اعراب نشان می‌داد. نسل‌هایی پیاپی چنین آموختند که فرهنگشان با اسلام و اعراب آلوده شده است. 

ادعای اصالت هولناک‌ترین جنبهٔ این پروژه بود. کارزار بی‌رحمانهٔ رضاشاه برای غربی کردن ایران -ممنوعیت شعایر اسلامی، تحمیل لباس غربی و از آن‌ جمله، کشف حجاب اجباری زنان- به عنوان بازگشت به «ایرانیت اصیل» تبلیغ می‌شد. تخریب زندگی مذهبی و فرهنگی ایرانی‌ها احیای آن وانمود می‌شد. پسرش محمدرضاشاه عنوان «آریامهر» (نور آریایی‌ها)  را به خود داد که از نظر تاریخی بی‌معنا بود، آن هم در حالی که داشت آیین‌های مجلل سلطنتی را عیناً از دربار بریتانیا رونوشت برمی‌داشت، از مراسم تاج‌گذاری گرفته تا جامه‌های درباری و حتی کالسکهٔ سلطنتی. این تقلید تمام‌عیار از اروپایی‌ها، هنوز که هنوز است به عنوان دستاوردی وطن‌پرستانه مورد ستایش قرار می‌گیرد -مثالی خیره‌کننده که ناسیونالیسم بی‌جاساز چطور خودکشی فرهنگی را به غرور ملی تعبیر می‌کند. اما روشن‌ترین گواه تعهد ایدئولوژیک شاه در سیاست خارجی‌اش نهفته است، سیاستی مبتنی بر اتحاد نزدیک با قدرت‌های هژمونیک و خصوصاً ایالات متحده. ضدیت با استعمار اصلاً در ژن ناسیونالیست‌های بی‌جاساز نیست. وقتی قدرت‌های غربی را خویشاوندان نژادی‌ات بدانی، قاعدتاً متحدانت محسوب می‌شوند و فقط «دیگریِ» نژادی‌ (عرب‌های مسلمان) می‌تواند دشمن باشد. اینجاست که همدستی استعماری اجتناب‌ناپذیر می‌شود.

روی دور تند جلو برویم تا به دیاسپورای امروزی برسیم، یعنی زمانی که ناسیونالیسم بی‌جاساز میان مخالفان جمهوری اسلامی رونقی دارد، خصوصاً میان کسانی که نوستالژی دوران پهلوی را دارند. ناسیونالیسم بی‌جاساز جز فراهم آوردن زبانی برای مقاومت در برابر رژیم فعلی، وعده‌ای وسوسه‌برانگیزتر می‌دهد: تحرک اجتماعی ظاهری در جوامع غربی از طریق نزدیکی به سفید بودن. در حالی که ترفند آریایی بودن روز به روز بیشتر نتیجهٔ معکوس می‌دهد -آریایی‌گرایی برای خیلی غربی‌ها یادآور نازیسم است-، حالا اسلام‌هراسی درهای تازه‌ای را می‌گشاید. ناسیونالیست‌های بی‌جاساز مشتاقانه از کلیشه‌های ضدمسلمانی (افراط‌گرایی، زن‌ستیزی و انحراف جنسی) استقبال می‌کنند و مقبول مخاطب غربی می‌شوند. اسلام‌هراسی‌شان هم به نوبهٔ خود، از منظر «فرد خودی» در چرخه‌ای معیوب به اسلام‌هراسی غربی مشروعیت می‌دهد. آن‌ها مخالف ساخت مسجدند و در آتش نظریه‌های توطئه دربارهٔ «جهاد خزنده» و «جایگزینی عظیم» [مهاجران مسلمان به جای اروپایی‌ها] می‌‌دمند و هر وقت صلاح باشد، زبان به‌ظاهر مترقی ناسیونالیسم‌ فمینیستی[7] و حمایت از دگرباشان[8] را هم‌چون سلاحی علیه اسلام به کار می‌برند. این اسلام‌هراسیِ همه‌فن‌حریف درخواست ویزایی از سوی آنان برای پذیرش سفید بودنشان است.  ‌

در تاریخ برتری‌طلبی سفیدها، سابقهٔ طولانی همدستی افرادی از گروه‌های نژادی دیگر وجود دارد. آفریقایی‌آمریکایی‌ها «کاکاسیاه‌های خانگی» و «عمو تام‌‌های» خود را می‌شناسند. زیمباوه‌ای‌ها در طول مبارزاتشان «نارگیل‌ها» [پوست سیاه و درون سفید] و «آدم‌فروش‌هایشان» را رسوا کردند. به ما نزدیک‌تر، فلسطینی‌ها هم «مزدوران» (عملاء) و «تابعان» (متابعون) خود را دارند که برای ستمگران اسرائیلی چاپلوسی می‌کنند. هرچند، آن‌چه ناسیونالیست‌های بی‌جاساز ایرانی را متمایز می‌کند این است که آن‌ها فقط همدست نیستند. آن‌ها کاملاً برتری‌طلبی سفید‌ها را قبول دارند. آن‌ها به جای تردید در نظام ستم نژادی، حامی آنند و می‌خواهند در آن پذیرفته شوند و در این مسیر قربانیان خشونت نژادی، من‌جمله خود ایرانی‌ها را زیر چرخ‌های این ماشین پرت می‌کنند. اما حدوحدود این استراتژی خود را به بی‌رحمی آشکار می‌کند. به‌رغم حمایت‌ ایرانی‌آمریکایی‌ها از ترامپ، او تمام ایرانی‌ها را فارغ از نظرات سیاسی‌شان، شامل قانون «ممنوعیت ورود مسلمانان» کرد. ایرانیانی که شهروندی آمریکا دارند و حتی دشمنان قسم‌خوردهٔ رژیم ایران محسوب می‌شوند، اخیراً مرتب مورد حملات پلیس مهاجرت (ICE) قرار می‌گیرند که ثمرهٔ تقویت ترامپیسم است. به تعبیر هوشمندانهٔ ندا مقبوله، ایرانی‌ها در آمریکا با «حد و حدود سفید بودن» مواجهند -سقفی شیشه‌ای که همیشه بالای سرشان معلق است.[9] هیچ درجه‌ای از خودنمایی آریایی یا نمایش اسلام‌ستیزی نمی‌تواند این شیشه را بشکند.

مراسم تاجگذاری محمدرضا شاه پهلوی

صهیونیسم در کسوت نردبانی برای بالارفتن از پله‌های سفیدپوستی

ناسیونالیسم بی‌جاساز و صهیونیسم هر دو زادهٔ خصلت‌های اساسی مدرنیتهٔ غربی‌اند: ناسیونالیسم قومی، سلسله‌مراتب نژادی و سرمایه‌داری. وانگهی، ‌صهیونیسم پذیرای آن فرض بنیادین استعماری غربی است که مردم غیرسفید فقط برای این وجود دارند که مشکلات مردم سفید را حل کنند. مشکلْ امروزه تاریخ منحصربه‌فرد اروپا در یهودی‌ستیزی و سرانجام تراژیکش، هولوکاست است. راه‌حل در قالب دولتی یهودی در فلسطین صورت‌بندی شد، راه‌حلی که مستلزم سلب مالکیت زمین‌های فلسطینی‌ها و نابودی جامعهٔ بومی بود. معادلهٔ کلاسیک استعماری که بومیان غیرسفید باید بهایی وجودی برای اشتباهات اروپایی‌ها بپردازند.

چنین برنامه‌ای برای ناسیونالیست‌های بی‌جاساز جذابیت مضاعفی داشت. نابودی جماعتی که بیشترشان مسلمان و عربند، آن‌ها را به دو هدف می‌رساند: پروژهٔ استعماری غربی را جلو می‌برد که آنان عاجزانه می‌خواهند به آن بپیوندند و درعین‌حال، تصور آنان از انتقام تاریخی ایران را هم از «حملهٔ اعراب» و هم «انقلاب ۱۳۵۷» برآورده می‌کند. دوستی ایتالیایی که در ایران سفر می‌کرد، در زمان یکی از حملات نظامی متعدد اسرائیل به غزه شنیده بود که اگرچه رنج مردم غزه مایهٔ تاسف است، اما تقاصی است که برای اسلام و انقلاب ۱۳۵۷ پس می‌دهند. فلسطینی‌ها به عنوان عرب، ذاتاً و جمعاً مسئول مصائب ما هستند. هر قدر هم غلط به نظر برسد، رنج فلسطینی‌ها در این زمینه، توفیقی نیابتی علیه دشمن نژادی است. بنیان ایدئولوژیک همدستی ناسیونالیسم بی‌جاساز با صهیونیسم در این مساله نهفته است: هر دو سیستم برای تحقق رویای خود دربارهٔ رستگاری نژادی، به نابودی مسلمانان عرب محتاجند.

خصومت فعلی اسرائیل با جمهوری اسلامی فرصتی استراتژیک برای مروجان پروپاگاندای اسرائیلی فراهم کرده تا ادعای اتحاد با مردم ایران علیه رژیمی سرکوبگر را مطرح کنند. چنگ زدن به احساسات ناسیونالیست‌های بی‌جا‌ساز کار راحتی است؛ کافی است میراث پیشااسلام ایران را تحسین کنید و کوروش کبیر را بستایید. مقامات اسرائیلی حتی وقتی دارند شهرهای ایران را بمباران می‌کنند، به خوبی از پس این کار برمی‌آیند و کارشان نتیجه هم می‌دهد. حتی خود رضا پهلوی -مدعی تاج‌وتخت- به این کارزار پروپاگاندا پیوسته، کارزاری که گیلا گاملیل، وزیر پیشین اطلاعات اسرائیل راه انداخته است. رضا پهلوی و همسرش در ۲۰۲۳ به اسرائیل سفر کردند و «ارزش‌های» ظاهراً «مشترک» ما با اسرائیل را ستودند. این استراتژی خیلی خوب عمل می‌کند و حالا از طریق نفوذ اسرائیل در رسانه‌های اپوزیسیون خارج ایران نهادینه شده است، مهم‌ترینشان شاید کانال خبری ایران اینترنشنال مستقر در لندن باشد که امروزه در طرفداری از اسرائیل از خود شبکه‌های خبری اسرائیلی متعصب‌تر است.

برای این‌که بفهمیم چرا برخی ایرانی‌ها می‌توانند از حمله به کشور خودشان خوشحال شوند، باید به یاد داشت که ناسیونالیست‌های بی‌جاساز اصلاً جمهوری اسلامی را ایرانی نمی‌دانند، بلکه می‌گویند آن‌ها نمودی از خصومت دیرین اعراب و اسلام نسبت به ایرانند. رهبران ایران را مدام «تازی‌زاده» (دارای تبار عرب) خطاب می‌کنند و رضا پهلوی حتی به آن‌ها «اشغال‌گر» هم می‌گوید، یعنی تاکید می‌کند که انگار آن‌ها خارجی هستند. اسرائیلی‌ها هم بسیار از این گفتمان خوششان می‌آید؛ خصوصاً در پروپاگاندای نظامی‌شان در اوج عملیات بمباران ایران، رژیم را به شکل «ضحاک» تصویر می‌کردند، حاکم شرور اسطوره‌ای که در فرهنگ عامه غاصبی عرب شناخته می‌شود. در این منطق درهم‌پیچیده است که سلطنت‌طلبان برای هر موشکی که به ایران می‌زدند هورا می‌کشیدند و آن را آزادی از رژیمی غیرایرانی می‌دانستند. این مغزشویی نشان‌دهندهٔ پیروزی نهایی «هاسبارا»، سیاست خارجی عمومی اسرائیل است: تبدیل قربانیان تجاوز اسرائیل به کسانی که برای نابودی خودشان هلهله می‌کنند.   

به‌هرحال و به‌رغم این اتحادهای ساختاری و اتفاقی، صهیونیسم در خدمت هدفی حتی اساسی‌تر در مسیر جستجوی سفید بودن برای دیاسپوراست. به نظر ناسیونالیست‌های بی‌جاساز، هیچ ژستی بیشتر از پشتیبانی پرشور از صهیونیسم موجب اعتبار آدم در چشم غربی‌ها نمی‌شود -چرا که صهیونیسم از نظر ساختاری غربی‌ترین ایدئولوژی‌هاست: صهیونیسم که زادهٔ اروپا در واکنش به یهودستیزی اروپایی است، با شیوه‌های استعماری اروپایی تحقق یافته و تا امروز با قدرت امپریالیستی غربی ماندگار شده و تجسم عصارهٔ ناب برتری‌طلبی سفید است که به خاورمیانه انداخته شده است. 

برای ایرانیان دیاسپورا که در طلب پذیرش در جمع سفیدها هستند، حمایت از این پروژه بدل به آخرین آزمون وفاداری می‌شود، چون دو شرط اصلی سفید بودن را نشان می‌دهد: اسلام‌زدایی کامل و کنار گذاشتن کامل همبستگی با جهان جنوب. هورا کشیدن برای نابودی اکثریت جمعیت عرب و مسلمان در تخیل استعماری غربی نشانهٔ عالی‌ترین شکل پیشرفت تمدنی است. به همین دلیل است که شور و شوق صهیونیستی ایرانی‌های سلطنت‌طلب اغلب از حامیان غربی پیشی می‌گیرد. آن‌ها باید ثابت کنند که از خود طراحان نابودی فلسطینی‌ها، به محو آنان متعهدترند و از ایجادکنندگان رنج مسلمان به این رنج مشتاق‌ترند. حمایت از نسل‌کشی‌ همسایه‌شان که جلوی چشم آن‌ها رخ می‌دهد، خیانت حساب نمی‌شود، بلکه سربلندی در این امتحان است -امتحان نهایی درس سفید بودن. این‌که امتحان اصلاً با تقلب بسته شده، این‌که دستشان تا ابد از سفید بودن کوتاه است و این‌که قربانیان فلسطینی می‌توانند نشانی از آماج حملات فردا به ایرانی‌ها را در خود داشته باشند، همه حقایقی‌اند که به چشم آن‌ها که دنیا را از دریچهٔ ناسیونالیسم بی‌جاساز می‌بینند، نمی‌آید.

محدودیت‌های سیاست مخالفت

توضیح صهیونیسم ایرانی مبتنی بر مسالهٔ «سیاست مخالفت» صرف، در بررسی موشکافانه کم می‌آورد. اگر نفرت ایرانیان سلطنت‌طلب واقعاً از مخالفت با هرآن‌چیزی نشأت گرفته باشد که جمهوری اسلامی پشتیبانش است، باید همین غیظ را به مهم‌ترین متحدین رژیم ایران هم می‌داشتند: روسیه و چین. دو قدرتی که نه فقط در عرصهٔ دیپلماسی از ایران حمایت می‌کنند، بلکه سرکوب داخلی را هم تسهیل کرده‌اند. تکنولوژی‌های روسی و چینی تقویت‌کنندهٔ دستگاه نظارتی، سیستم‌های تشخیص چهره و روش‌های کنترل تجمعات در ایرانند. وقتی معترضین ایرانی با باتوم مواجه می‌شوند یا روزنامه‌نگاران به زندان می‌افتند، با ابزارهایی رودرو شده‌اند که مسکو و پکن تکمیلشان کرده‌اند.

سلطنت‌طلبان، من‌جمله خود رضا پهلوی از چین و روسیه به دلیل رابطه‌شان با تهران انتقاد می‌کنند و حتی ادعاهایی پرطمطراق مطرح کرده‌اند که ایران «مستعمرهٔ چین» است. اما واکنش‌های عاطفی‌شان در عین این انتقادات خیلی خیلی متفاوت است. هیچ ایرانی سلطنت‌طلبی با آن حرارتی که در هتاکی به فلسطین دارد، شعار نمی‌دهد: «مرگ بر روسیه». هیچ‌کدام آن‌طور که سرخوشانه در مورد نمادهای فلسطینی می‌گویند، تابه‌حال پیشنهاد نداده‌اند از پرچم چین به عنوان دستمال توالت استفاده کنیم. وقتی پهپادهای اوکراینی روس‌ها را می‌کشد، اپوزیسیون ایرانی آن‌طور که به جزغاله شدن بچه‌های فلسطینی واکنش نشان می‌دهد، تابه‌حال در فضای مجازی جشن نگرفته است.

این فرق‌ها وقتی بیشتر به چشم می‌آیند که لحاظ کنیم فلسطینی‌ها -برخلاف روس‌ها و چینی‌ها- هیچ تهدیدی برای اپوزیسیون ایران به شمار نمی‌روند. از نظر ساختاری برای ملتی تحت انقیاد که قربانی ۸۰ سال استعمار و نسل‌کشی است، ناممکن است بتواند از رژیم ایران به صورت معناداری حمایت کند. فلسطینی‌ها دریافت‌کنندگان منفعل هر کمکی‌اند که به دستشان می‌رسد، در حالی که روسیه و چین ابرقدرت‌هایی جهانی‌اند که تکنولوژی سرکوبگرشان مستقیماً به دگراندیشان ایرانی آسیب می‌زند. ناسیونالیست‌های بی‌جاساز با این‌که به این تناقض منطقی آگاهند، با درماندگی به اظهارات یاسر عرفات در ۱۹۸۰، در حمایت از صدام ارجاع می‌دهند تا عداوت لایتناهی فلسطینی‌ها را جعل کنند یا ادعاهایی بی‌پایه مطرح می‌کنند که رژیم برای سرکوب اعتراضات ضدحکومت در ایران مامور فلسطینی استخدام می‌کند. 

مدرک جرم غیرقابل‌انکار اما در نهایت واکنش آن‌ها به رنج فلسطینی‌هاست. در حالی که کودکان فلسطینی از گرسنگی رو به مرگند، برخی حساب‌های ایرانی با هشتگ #بیا_اینو_بخور (که بار جنسی رکیکی دارد)، از وعده‌های غذایی پروپیمان ایرانی عکس می‌گذارند تا مثلاً فلسطینی‌های گرسنه را عذاب دهند. این کار پست‌ترین نقطهٔ اضمحلال اخلاقی در تاریخ معاصر ایران است و همچنین، نشان می‌دهد «سیاست مخالفت» توضیحی فریب‌دهنده است. چنین تباهی غیرانسانی نمی‌تواند ناشی از اختلافات سیاسی باشد و زهر ایدئولوژیک عمیق‌تری در آن است: مشخصاً ناسیونالیسم بی‌جاساز. فقط این چارچوب می‌تواند رفتار سلطنت‌طلبان را توضیح دهد: ترکیب اسلام‌هراسی نژادی درونی‌شده، طلب عاجزانهٔ سفید بودن و استقبال غریزی از هژمونی غربی. ناسیونالیسم بی‌جاساز را از این معادله حذف کنید تا رفتارشان بالکل توضیح‌ناپذیر شود. ناسیونالیسم بی‌جاساز را در معادله بگذارید و کارهایشان -با وجود رقت‌بار بودنش-، منطقی ‌پیش‌بینی‌پذیر را دنبال می‌کند.

سراب اتحاد

استدلال عمل‌گرایانه‌ای هم در توجیه صهیونیسم سلطنت‌طلب ایرانی وجود دارد: اسرائیل در داخل ایران توانمندی از خود نشان داده است. ترور دانشمندان هسته‌ای، فرماندهان سپاه و حملات ویرانگر خرداد و تیر امسال نشان‌دهندهٔ عمق نفوذ اسرائیل در رژیم ایران است. اسرائیل برای سلطنت‌طلبان انگار «امدادی غیبی» است – دستی که تغییر رژیم را از آسمان و بدون هیچ هزینه‌ای برای آن‌ها نازل می‌کند. وقتی بمب‌های اسرائیلی روی خاک ایران می‌ریخت، سلطنت‌طلبان کف می‌زدند و پروپاگاندای اسرائیلی در مورد «حملات نقطه‌زن» را تکرار می‌کردند، حملاتی که گویی فقط و فقط اهداف حکومتی را می‌زند. صدها قربانی این حملات به راحتی از این روایت حذف می‌شوند تا معصومیت اسرائیل خدشه‌دار نشود. خود رضا پهلوی در این فضا «ولیعهدِ» سلطنتی تخیلی و طرفدار غرب است که فقط در فیلم‌های ساخته‌شده با هوش مصنوعی وجود دارد و مدت‌هاست تملق لابی‌های اسرائیلی را می‌گوید تا بلکه از حمایتشان بهره‌مند شود. آن‌چه شرکای صهیونیستش هرگز نمی‌گویند این است که چنین فرضی -این‌که «نفوذ یهودیان» می‌تواند سیاست‌های ابرقدرت‌ها را در خدمت منافع شما کنترل کند- در حقیقت خود از منطق کلاسیک یهودستیزی تبعیت می‌کند، همان منطق یهودستیزانه‌ای که بیانیهٔ بدنام بالفور در ۱۹۱۷ را موجب شد.

تبلیغات‌چی‌های اسرائیل آگاهانه سراب اتحاد طبیعی با اپوزیسیون ایران علیه جمهوری اسلامی را ترویج می‌کنند و خود را هم‌پیمانان متحد با آن‌ها جا می‌زنند، خصوصاً در همبستگی با جنبش زنان و با تکرار کلیشه‌های قدیمی پهلوی دربارهٔ مودت ایرانی‌ها و یهودی‌ها. با این‌همه، تصور منافع مشترک ایران و اسرائیل توهمی بنیادین است که ریشه در منطق ناسیونالیسم بی‌جاساز دارد، منطقی که اعراب را نژادی در دشمنی ذاتی با ایران می‌داند و ازهمین‌رو، ستمگران آن‌ها را دوست طبیعی ایران تلقی می‌کند. واقعیت کلاً چیز دیگری است. اسرائیل در خدمت منافع هیچ‌کس نیست جز برنامهٔ خودش برای نسل‌کشی فلسطینی‌ها و سلطه بر منطقه. مشخصهٔ تفکر استراتژیک اسرائیل چیزی است که محقق اسرائیلی، هاگای رام «ایران‌هراسی» نامیده و بسیار با پذیرش هم‌پیمانی با ایرانی‌ها فاصله دارد.[10] این جهان‌بینی که از اسلام‌هراسی و ایدئولوژی برتری‌طلبی سرچشمه می‌گیرد، خواهان هژمونی آمریکا و اسرائیل بر کل کشورهای خاورمیانه است و این هدف از رهگذر ادغام در سرمایه‌داری جهانی به دست می‌آید، چنان که در مورد مصر، عربستان سعودی و امارات چنین بود. به‌هر‌حال، در مورد جمهوری اسلامی ایران، مثل دولت سابق اسد در سوریه چنین کاری محتاج اعمال زور است.

اهداف اسرائیل در ایران در چنین زمینه‌ای ورای تغییر رژیم یا خلع سلاح هسته‌ایست، سیاست‌گذاران اسرائیلی در پی ایرانی هستند که اساساً ناتوان از به چالش کشیدن سلطهٔ آمریکا و اسرائیل باشد. اگرچه شاید ایران متحد با غرب بتواند چنین هدفی را برآورد، اما استراتژیست‌های اسرائیلی این رویکرد را تخیلی می‌دانند. ایران جامعه‌ای پیچیده و متکثر است و هیچ تضمینی نیست که ناسیونالیسم بی‌جاساز در نظم پساجمهوری اسلامی چیره باشد. از همین‌رو، راه‌حل مرجح اسرائیل که نومحافظه‌کاران آمریکایی هم پشتیبانش هستند، همان راهی است که در سوریه به موفقیت دست یافت: بالکانیزه کردن. دولتی ناکارآمد که به کمک نیروهای شبه‌نظامی قومی و فرقه‌های سیاسی تکه‌پاره شده، هیچ خطری متوجه اسرائیل نمی‌کند. هر تکه آن‌قدر ضعیف است که توان مقاومت ندارد و آن‌قدر متفرق که امکان اتحاد ندارد و آن‌قدر هم وابسته‌ که نتواند سر به شورش بردارد. چنان که اسکندر صادقی بروجردی تحلیل کرده: «فرجام منطقی اجماع واشنگتن و تل‌آویو طی دهه‌ها بر این است که هیچ قدرت مستقلی در خاورمیانه نباید بتواند از ساختار فرودستی بگریزد». این اجماع همان هدفی است که سلطنت‌طلبان خوابش را برای ما می‌بینند.

چرا رهایی فلسطین رهایی ایران است؟

نسل‌کشی فلسطینی‌ها به دست اسرائیل بزرگترین جنایت زمانهٔ ماست. اما برای ما ایرانیان، نسل‌کشی خود ما نیز به شمار می‌رود. آن ایرانی‌های سلطنت‌طلبی که برای حملات اسرائیل هلهله می‌کنند، از درک حقیقتی اساسی عاجزند، این‌که در تخیل نژادگرای غربی جان ایرانی و فلسطینی به یک اندازه ارزش دارد: هیچ.

بگذارید توضیح دهم چرا تقدیر ما به هم گره خورده است. نابودی فلسطینیان فقط با کمک سرباز-شهروندان شیطان‌صفت اسرائیلی انجام نمی‌گیرد، بلکه حمایت قاطع دولت‌ها، شرکت‌های بزرگ و رسانه‌های غربی از صهیونیسم نیز بخشی از این کار است. این حمایت به نوبهٔ خود تا حدی ریشه در اسلام‌هراسی دارد، شکلی از نژادپرستی که از مردم خاورمیانه انسانیت‌زدایی می‌کند. همین اسلام‌هراسی است که بخشی از افکار عمومی اروپا و آمریکا را به رنج اسرائیلی‌ها حساس می‌کند و رنج فلسطینی‌ها را نمی‌بیند. سوءتفاهم نشود، خیل کثیری از غربی‌ها مخالف نسل‌کشی‌اند و برخی حتی به رغم مواجه شدن با خشونت پلیس و بدنام شدن در رسانه‌ها، خود را در معرض خطر جدی قرار داده‌اند. اما به هرحال این تعداد برای مخالفت با نسل‌کشی کافی نیست، حتی برای کُند کردنِ این روند هم کافی نیست. واقعیت این است که بخش‌ بزرگتری از مردم غرب و به‌خصوص نخبگانش، گذشته از تظاهرات‌های خیابانی هنوز دارند با بی‌اعتنایی سوختن بچه‌های فلسطینی را تماشا می‌کنند، تازه اگر از دل‌وجان از آن حمایت نکنند.

نکته‌ام این است که فقدان بیمارگونه و اسلام‌هراسانهٔ همدلی موجب می‌شود هیچ فرقی بین مردم خاورمیانه نباشد. همان اسلام‌هراسی که همدستی غرب با صدام در جنگ ایران و عراق را ممکن کرد تا یک میلیون غیرنظامی از میان بروند و قدرت‌های غربی صدام حسین را مسلح کنند. وقتی صدام علیه جمع کثیری از نظامیان و غیرنظامیان ایرانی و عراقی گاز شیمیایی استفاده کرد، همان قدرت‌های غربی، همان‌‌ها که اتفاقاً بعداً او را به دلیل سلاح‌های کشتار جمعی سرنگون کردند، صرفاً رویشان را برگرداندند و هیچ ندیدند. سلاح شیمیایی مسالهٔ مهمی نبود، البته تا وقتی علیه ما به کار می‌رفت. همان ذهنیت اسلام‌هراسی که به ما می‌گوید چرا وقتی ناو یواس‌اس وینسنس در سال ۱۳۶۷ پرواز شمارهٔ ۶۵۵ ایران‌ایر را سرنگون کرد و ۲۹۰ ایرانی غیرنظامی را بی‌هیچ دلیلی کشت، مردم غرب فقط شانه‌ای بالا انداختند. جان ایرانی هم به اندازهٔ جان فلسطینی بی ارزش است.

این‌ها همه ناشی از یک سیستم هستند، نه ناشی از اتفاق. خصلتِ نژادیِ ذاتِ خشن و به‌دردنخور با اسلام‌هراسی به همهٔ مردم خاورمیانه نسبت داده می‌شود. فرقی ندارد که عربی حرف می‌زنید یا فارسی، روزی ۵ بار نماز می‌خوانید یا وقت شام شراب می‌نوشید، طرفدار جمهوری اسلامی هستید یا مخالفش؛ هیچ‌کدام از این‌ها وقتی منافع غرب در پی انقیاد شماست، اهمیت ندارد. تحریم‌های خفقان‌آور برای خانواده‌های ایرانی اگرچه از نظر هزینهٔ انسانی ابداً با گرسنه نگاه داشتن عمدی مردم غزه قابل‌مقایسه نیست، اما از همین منطق پیروی می‌کند: عذاب مردم خاورمیانه تلفات جانبیِ مجاز برای حفظ هژمونی غرب است. همان چارچوب‌هایی که انقیاد فلسطینی‌ها را توجیه می‌کند، موشک زدن اسرائیل به شهرهای ایرانی را هم عقلانی جلوه می‌دهد. سیاستمداران غربی از کلماتی عین هم استفاده کردند: سپر انسانی، تلفات جانبی ناگزیر و البته «حق اسرائیل برای دفاع از خود». صدراعظم آلمان، فریدریش مرتس حتی از اسرائیل «تشکر» کرد که «کار کثافت» را از جانب همهٔ اروپا گردن گرفته است.

ناسیونالیسم بی‌جاساز زمانی طولانی ایرانیان را فریفته که ما می‌توانیم به کمک نزدیکی به سفید بودن از وضعیت خاورمیانه‌ای‌مان بگریزیم. به همین دلیل است که سلطنت‌طلبان ایرانی فکر می‌کنند اسلام‌هراسی‌شان و سینه سپر کردن برای صهیونیسم برایشان پذیرش غربی‌ها را می‌خرد. فکرشان توهمی محکوم به شکست است. نسل‌کشی فلسطینی‌ها و حملات نظامی به ایران ورشکستگی استراتژی آنان را برملاء کرد. هیچ‌گونه نمایش اسلام‌ستیزانه یا شور صهیونیستی نمی‌تواند مجوز ورود به جهان سفید را صادر کند، جهانی که شهرهای ما را بمباران می‌کند و خویشان ما را زیر بار تحریم می‌برد.

مبارزات در سراسر این منطقه از هم جدایی‌ناپذیرند. رهایی فلسطینی‌ها از نسل‌کشی به رهایی ایرانی‌ها از تحریم و حملات نظامی و رهایی سوری‌ها و یمنی‌ها و سودانی‌ها از جنگ‌های استعماری، بمباران هوایی و درگیری‌های نیابتی متصل است. همهٔ این‌ها از دل همان منطق امپریالیستی برآمده‌اند که جان ما را بی‌ارزش می‌پندارد. وقتی در کنار مقاومت فلسطین می‌ایستیم، در برابر سلطهٔ غرب بر سراسر منطقه ایستاده‌ایم. وقتی برای نابودی فلسطین هلهله می‌کنیم، به نیروهایی قدرت می‌دهیم که همهٔ ما را سرکوب می‌کنند. پرچم فلسطین نمایندهٔ مبارزهٔ مشترک ما برای کسب کرامت و حاکمیت است. آن‌ها به ما چونان مردمی یکسان حمله می‌کنند و ما هم باید در قامت مردمی واحد پاسخ دهیم. به ندرت در تاریخ پیش آمده که ندایی بتواند این چنین به روشنی تجربهٔ ستم محلی، منطقه‌ای و جهانی را در تظاهرات‌ها به هم پیوند زند. از سرزمین‌های بومیان تا اقتصادهای زیر تحریم، از دولت‌های پلیسی تا شهرهای ویران از بمب، هرجا که قدرتمندان بی‌قدرتان را در هم بکوبند، هرجا منطق استعماری انسانیت را از انسان سلب کند، هر جا مقاومت با نیرویی درهم‌شکننده مواجه شود، یک شعار پرچم مبارزهٔ مشترک ما برای کرامت و حاکمیت را برافراشته نگاه می‌دارد:

آزاد باد فلسطین


[1] این شعارها در رسانه‌های جهانی صهیونیستی شوروشعف زیادی به پا کرد. نک به مقالهٔ «وقایع‌نگاری یهود» و این توییت از تبلیغات‌چی صهیونیست، امیلی شریدر.

[2] dislocative nationalism

[3] Reza Zia-Ebrahimi, The Emergence of Iranian Nationalism: Race and the Politics of Dislocation (Columbia University Press, 2016).

[4] Persianate یا فارسی‌مآب، جوامع تحت‌تاثیر زبان، ادبیات و فرهنگ فارسی.

[5] Khodadad Rezakhani, ‘Navigating Persian: The travels and tribulations of Middle Iranian Languages’, in Borrut et al., eds., Navigating Language in the Early Islamic World: Multilingualism and Language Change in the First Centuries of Islam (Brepols, 2024).

[6] Zia-Ebrahimi, The emergence of Iranian nationalism, p. 199.

[7] femo-nationalism

[8] pinkwashing

[9] Neda Maghbouleh. The limits of Whiteness: Iranian Americans and the everyday politics of race (Stanford University Press, 2020).

[10] Haggai Ram, Iranophobia: the logic of an Israeli obsession. Stanford University Press, 2020.

نویسنده از سارا مشایخ، خداداد رضاخانی و اسکندر صادقی بروجردی برای نقطه‌نظرات جامعشان در مورد نسخهٔ اولیهٔ این متن تشکر می‌کند.