چرا ورق در سرمایهداری مدام علیه کارگران بُر میخورد: کلاوس اوفه و دو منطق کنش جمعی
پل هایدِمَن
مرگ جامعهشناس آلمانی، کلاوس اوفه، در اول اکتبر امسال درگذشت یکی از واپسین روشنفکران سوسیالیست اروپایی پساجنگ جهانی بود. او که به دلیل تحلیل تناقضهای جوامع سرمایهداری پیشرفته در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ شهرت یافت، از نسل گروهی از متفکران میآمد که افق فکریشان را مسائلی دربارهٔ توازن قدرت میان نیروی کار و سرمایه، محدودیتهای اصلاح در جوامع سرمایهداری و اقتصاد سیاسی رو به تکامل سرمایهداری شکل میداد.
اوفه سهم زیادی در این حیطهها داشت، از مشارکت در بحث دربارهٔ دولت سرمایهداری گرفته تا تحلیلهایی نافذ دربارهٔ ساختار بازار کار. طبقهبندی مهمترین کارش اما کمی سختتر است، مقالهاش با عنوان «دو منطق کنش جمعی: یادداشتهایی نظری در باب طبقهٔ اجتماعی و شکل سازمانی» که با همکاری هِلموت ویزِنتهال نگاشت و دربرگیرندهٔ همهٔ اینهاست: از ماهیت قدرت طبقهٔ سرمایهدار تا پدیدهٔ فرصتطلبی و اپورتونیسم در جنبش کارگری. این مقاله که نخستین بار در ۱۹۸۲ منتشر شد، کماکان اثری بنیادین برای تمام کسانی است که درصدد پیشبرد برنامهای سوسیالیستی هستند.
برای روشن شدن بافتار«دو منطق» باید چند کلمهای دربارهٔ پسزمینهٔ فکری اوفه گفته شود. اوفه پروردهٔ مکتب فرانکفورت بود، گروهی نامدار از نظریهپردازان که اولبار در دههٔ ۱۹۲۰ گرد هم آمدند و تحلیلهایشان دربارهٔ سرمایهداری و مدرنیته سنگ محک متفکران بسیاری طی سدهٔ بعدی شد. شماری از این نظریهپردازان مثل تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر و هربرت مارکوزه با قدرت گرفتن نازیها در دههٔ ۱۹۳۰ به تبعید رفتند و اگرچه میتوانستند پس از جنگ جهانی دوم به آلمان غربی بازگردند، تقسیم آلمان و اشغال خاکش به دست آمریکا موجب گسستی فکری شد که کار این مکتب پیش و پس از جنگ را از هم متمایز کرد. اوفه بعداً از روزگارش در فرانکفورتِ میانهٔ دههٔ ۱۹۶۰ چنین چیزی به یاد میآورد:
نه مجلهٔ معروف «نشریهٔ تحقیقات اجتماعی» [Zeitschrift für Sozialforschung] و نه کتاب «دیالکتیک روشنگری» [Dialektik der Aufklärung] گیر نمیآمد... تا اواخر دههٔ ۱۹۶۰ و اوائل دههٔ ۱۹۷۰ که اینطور بود. علت این وضع مزخرف این بود که «موسسهٔ تحقیقات اجتماعی» [Institut für Sozialforschung] تحت حمایت و دارای مجوز نیروهای اشغالگر آمریکایی بود و دو عضو ارشد موسسه، یعنی آدورنو و هورکهایمر خیلی میترسیدند که نظریهپردازیهایشان برای اهدافی سیاسی استفاده شود که شاید آمریکاییها را در فضای مراحل آغازین جنگ سرد برنجاند.
اوفه پایاننامهٔ دکترا را به راهنمایی یورگن هابرماس نوشت که خود شاگرد آدورنو و هورکهایمر بود. او بعدها دربارهٔ به تعبیر خودش «محلیگرایی» زندگی روشنفکری در آلمان غربی در آن سالها نوشت، سالهایی که هیچ دسترسی به آثار نظریهپردازان اصلی انگلیسیزبان در آن ایام، یعنی کسانی مثل تالکوت پارسونز، سیمور مارتین لیپسِت و سی. رایت میلز وجود نداشت. اوفه میخواست از این انزوای فکری بگریزد و طی دهههای بعدی خود را عمیقاً به این نظریهپردازان انگلیسیزبان مشغول کرد.
درهمآمیختگی تبار فکری اوفه که هم عمیقاً ریشه در مطالعات فلسفی هابرماس داشت و هم نقدهای تجربیتر میلز، شالودهٔ «دو منطق کنش جمعی» را پی ریخت.
موانع نامتقارن
مقالهٔ «دو منطق» را میتوان نقدی مبسوط به متنی از منسِر اولسونِ اقتصاددان به نام «منطق کنش جمعی» دانست. اولسون استدلال کرده بود که همکاری میان انسانهای برابر با منافع مشترک، در بسیاری موقعیتها سختتر از چیزی است که مردم تصور میکنند.
اگرچه اولسون این بحث را به زبان اقتصاد نئوکلاسیک مطرح کرد، اما منطقش سهلوآسان است. آدمهایی که از همکاری برای رسیدن به یک هدف نفع میبرند، گاهی اوقات بیآنکه شخصاً در کار مشارکت کنند، از نتیجهٔ آن همکاری منتفع میشوند. حالا اگر همکاری حتی کمترین هزینهای داشته باشد، چه هزینهٔ زمانی، کاری یا مالی، کلاً عقلانی است که هر فرد بخواهد سواری مفتی از بقیه بگیرد و امید داشته باشد تعدادی کافی هنوز برای همکاری بمانند تا به هدف مطلوب برسند.
نتیجه طبعاً این است که هیچکس همکاری نمیکند، هرچند که با این همکاری همه منتفع میشدند. اولسون از این نتیجه بهره میبرد تا استدلال کند که تضاد طبقاتی از نوعی که کارل مارکس توصیف می کند، یعنی تضاد بین کارگران سازمانیافته و سرمایهدارهای سازمانیافته فیالواقع نامحتمل است، چرا که انگیزهٔ هر دوی آنها همان سواری گرفتن مفتی است.
پاسخ اوفه و ویزِنتهال به اولسون واقعیت مشکل «سواری مفتی» را انکار نمیکرد. درحقیقت هرکس که تابهحال سعی به سازماندهی هرچیزی کرده، چه اعتراضی دانشجویی و چه راه انداختن اعتصابی کارگری، میتواند به درستی حرف اولسون شهادت دهد. اما اوفه و ویزنتهام در عوض گفتند که دو منطق در کنش جمعی وجود دارد: یکی منطق کارگران و دیگری منطق سرمایهدارها. در حالی که مشکلات کنش جمعی فقط به نحوی حداقلی دستوپای سرمایهدارها را میبندد، همین مشکلات برای کارگران ویرانگرند و باید اوضاعی خاص برای چیرگی بر آنها فراهم آورد.
اولین نکتهٔ مد نظر اوفه و ویزنتهال این است که سرمایهدارها واقعاً به سازماندهی احتیاجی ندارند. قدرت طبقاتی سرمایهدارها در اصل قدرت محروم کردن کارگران از بهکارگیری مالشان است. به تعبیر دیگر، حقوق مالکیت سرمایهداران منشاء قدرتشان است. آنها به راحتی و بهصرف مالک شرکت بودن میتوانند کارگران را اخراج کنند و آنها را از نان خوردن بیاندازند. این کار یکی از قدرتمندترین اشکال اعمال اجبار و زور در جامعهٔ ماست و سرمایهدار میتوانند آن را به شکلی مطلقاً فردی اعمال کند. هیچ سازماندهی برای اخراج کارگر لازم نیست (و به همین دلیل هم است که از هر پنج انتخابات اتحادیهها در ایالات متحده، یکی منجر به اخراج تلافیجویانهٔ کارگران میشود). سرمایهدار برای اینکه قدرتش را بر کارکنانش اعمال کند، فقط کافی است یک ایمیل بزند.
اما برعکس کارگران برای اینکه بتوانند هر نوع مشابهی از قدرت را علیه کارفرمایانشان بهکار ببندند، محتاج سازماندهیاند. برای اینکه انتخابات اتحادیهای را ببرند و در نتیجه بتوانند ذیل قانون کار آمریکا به چانهزنی جمعی بپردازند، باید کارزاری برای تشکیل اتحادیه میان همکارانشان تشکیل دهند. برای اینکه اعتصاب کنند هم به همین ترتیب باید همکارانشان را برای اعتصاب سازماندهی کنند. این اقدامات بالقوه هزینهبرند و هم سازماندهندگان و هم سازمانیافتگان را در معرض تلافیجویی قرار میدهند.
مشکل کنش جمعی که اولسون وصف میکند، اینجا به تمامی برقرار است. همهٔ کارگران در محیط کار از قراردادهای کاری مطابق با شرایط اتحادیه منتفع خواهند شد، فارغ از اینکه شخصاً در کارزارهای اتحادیه شرکت کرده باشند یا نه. کار عقلانی این است که بگذارند کس دیگری مخاطرهٔ سازماندهی را به جان بخرد. پس انگیزهٔ هر کارگر شرکت نکردن در کارزار است. به عبارت دیگر، مسائل کنش جمعی توان انضباطبخشی به سرمایه را از کارگران میگیرد، اما چنین مانعی را اصلاً جلوی پای سرمایهداری که میخواهد کارگرانش را منضبط کند نمیگذارد.
نکتهٔ دوم اوفه و ویزنتهال این است که سرمایهدارها خیلی راحت با هم جمع میشوند، در حالی که کارگران چنین امکانی ندارند. سرمایهدارها میتوانند شرکتهایشان را طوری ادغام کنند که دو بوروکراسی مدیریتی و دو مجموعهٔ متمایز مالکان جایشان را به یکی بدهند. وقتی شرکتها بزرگتر شدند، قوایشان برای انضباطدهی به کارگرانشان کم نمیشد. اخراج کارکنان برای شرکت بزرگ هم به اندازهٔ شرکتهای کوچک راحت است (با فرض عضو نبودن هر دو در اتحادیه).
اما شرکتهای بزرگ برای کارگران بهعکس واقعاً دستوپاگیرند. درست است که اتحادیههای بزرگ اعضا و منابع بیشتری دارند که میتواند به نفع کارگران باشد، اما در عینحال باید سود گروه وسیعتری از کارگران را هم هماهنگ کنند که شاید هر گروه چیزی بخواهد. اتحادیهٔ بزرگتر به احتمال بیشتر دچار به ناهمگنی سیاسی است و مانعی در برابر اقدام سیاسی دارد. تازه احتمال بیشتری هم وجود دارد که لایههای بوروکراتیک پرشماری میان کارگران و رهبری اتحادیه قرار بگیرند که توان فعالسازی اعضا را سلب کنند.

معضل گفتوگویی
دست آخر اوفه و ویزنتهال این نکته را مطرح میکنند که با وجود رابطهٔ به هم وابستهٔ کارگران و سرمایهداران، وابستگی متقابل آنان نامتقارن است و فقط در سطح انتزاع است که نیازی برابر به هم دارند، اما در نهایت کارگران به سرمایهدارهای مشخص بیشتر نیازمندند تا سرمایهدارها به کارگران مشخص.
در حالی که سرمایهدارها میتوانند عموماً هر کس را که دوست دارند، در هر لحظه که میخواهند استخدام کنند یا حتی تصمیم بگیرند هیچ وقت استخدامش نکنند، بیشتر کارگران باید هر شغلی را که به آنان داده میشود قبول کنند. شاید این نکته برای هرکسی که تابهحال یک مصاحبه شغلی رفته است واضح باشد، جایی که عدمتقارن قدرت در این فرآیند بسیار مشهود است.
اما اوفه و ویزنتهال پیامدی بر این عدمتقارن ترسیم میکنند که به این وضوح نیست. آنها میگویند: «تناقض اینجاست که کل جمع کارگران باید بیشتر نگران سعادت و رفاه سرمایهدارها باشند تا سرمایهدارها نگران سعادت طبقهٔ کارگر». کارگران باید مواظب باشند که اقداماتشان چطور بر روند اوضاع اثر میگذارد، مثلاً بر نحوهٔ سرمایهگذاری یا اعتبار مالی شرکتشان، مبادا که مبارزهطلبیشان خودشان را از کار بیکار کند.
سرمایهدارها چنین دلواپسیهایی برای منافع کارگرانشان ندارند. اگرچه نرخ پایین بیکاری شاید باعث شود سرمایهدارها به تکاپو بیافتند تا کارگران را جذب کنند، اما آنچه مارکس ارتش صنعتی ذخیرهٔ بیکاران مینامید بیشتر اوقات ضمانتی است که بالاخره فردی مستأصل پیدا میشود تا شغلی را با هر رفتار بدی که سرمایهدار در چنته دارد، به جان بخرد. مضاف اینکه سرمایهدارهایی که کمبود نیروی کار دارند میتوانند به کمک اتوماسیون بخشی از روند کار، همیشه از گزینهٔ کاهش وابستگی به کارگران استفاده کنند.
این واقعیت که کارگران، حتی وقتی علیه سرمایه سازماندهی میکنند، باید منافع سرمایه را لحاظ کنند، دینامیک تازهای به نکات اولیه میبخشد که دربارهٔ ضرورت و امکان دستیابی به سازماندهی جمعی است. سازماندهی همواره فرآیند شکلدهی به «منافع جمعی» است. تکتک کارگران طیف گستردهای از منافع دارند که مایلند سازمان جمعی به آنها رسیدگی کند.
مثلاً کارگران مسنتر شاید بیش از هرچیز دغدغهٔ مستمری و مزایای بازنشستگی داشته باشند و جوانترها به مرخصی زایمان طولانیتر و امثالهم اولویت بدهند. یکی از وظایف اصلی اتحادیه این است که این منافع جداگانهٔ گوناگون را بگیرد و بدل به منفعتی جمعی کند که بخش عمدهٔ اعضا بتوانند بر آن توافق کنند. بیتردید فرآیندی دشوار در پیش است و این واقعیت که کارگران باید در همین حین به منافع سرمایه هم بیاندیشند، دشوارترش نیز میکند.
اوفه و ویزنتهال این منطق سازماندهی را «گفتوگویی» مینامند و آن را در تقابل با کنش جمعی «تکگویانه» قرار میدهند، منطقی که «بحث دربارهٔ اهداف درست سازمان، اگر اصلاً رخ دهد هم تنها در سطح رهبری است». این شیوهٔ دوم را اغلب سازمانهای تجاری در پیش میگیرند. شاید آنها از اعضا نظرسنجی کنند، اما در عینحال فرآیند تصمیمگیری واقعی فقط در میان گروه رهبری رخ میدهد. اگر اتحادیهها میخواهند کوچکترین بختی برای موفقیت و تضمین وجودشان داشته باشند، باید شیوهٔ گفتوگویی سازماندهی را به کار بگیرند و تمامی بار این شیوه را نیز به دوش بکشند.
وقتی اتحادیهها به عنوان سازمان تثبیت شدند، آنگاه انتخابی پیشرو دارند: حال میتوانند شیوهٔ تکگویانهتر سازماندهی را به کار بگیرند و بر بدنهٔ رهبری خردی تکیه کنند تا از جانب اکثریت منفعل اعضا تصمیم بگیرد. دراینباره با مشکل کمبود نمونه در جنبش کارگری آمریکا در گذشته و حال مواجه نیستیم که اکثراً به همین نحو کار میکنند. این انتخاب برای اوفه و ویزنتهال عصارهٔ فرصتطلبی در جنبش کارگری است که دیرزمانی زهری کشنده برای سوسیالیستها در سراسر جهان به شمار رفته است.
این فرصتطلبی با اینهمه صرفاً نوعی خیانت یا نمونهای از تفاوت منافع رهبران و اعضا محسوب نمیشود. قدرتی که اتحادیهها برقرار می کنند ذاتاً ناپایدار است. از سویی قدرتشان در نهایت بسته به توانشان برای بسیج اعضا برای اعتصاب دارد و از سوی دیگر، به این توانایی هم وابسته است که پس از حصول توافق، اعضایشان را مجاب و مهار کنند. اتحادیهای که نتواند تضمین کند اعضایش به سرکارشان بازمیگردند و به قراردادی که امضا شده پایبند میمانند، اصلاً اتحادیهای نیست که کارفرما بخواهد از همان اول به توافقی با آن برسد. ازهمین روست که قدرت طبقهٔ کارگر همزمان هم به امکان بسیج و هم توانایی برچیدن بسیج وابسته است.
فرصتطلبی در این زمینه «تنها تحولی است که نه بقای سازمان را تهدید میکند و نه بخت موفقیتش را مختل». گذار به شیوههای تکگویانهٔ کنش ابداً آنطور که مجادلهگران متعدد جنبش سوسیالیستی دربارهٔ رهبران اتحادیههای نامقبولشان میگویند، حاصل کار «رهبرنماهای کارگری» یا «گمراهکنندگان» نیست، بلکه در دل معضلات درونی کنش جمعی طبقهٔ کارگر جای دارد.
اما شیوهٔ تکگویانهٔ کنش در همان حال که راهحلی برای معضلات فراهم میکند، توان خود برای حل مساله را نیز از دست میدهد. اتحادیهای اسیر در بوروکراسی همراه با اعضایی منفعل در نهایت خود را ناتوان از واداشتن کارفرماها به امتیازدهی خواهد یافت، چرا که دیگر توان بسیج اعضا را ندارد. میتوان گفت این وضعیتِ امروز بیشتر اتحادیههای کارگری در آمریکاست که قدرتشان چنان کامل تحلیل رفته که عملاً به سر خط بازگشتهاند، جایی که فرآیند گفتگوییِ «مشارکتِ گستردهٔ اعضا» میتواند باز موفقیت در سازماندهی را به بار بیاورد.
اوفه و ویزنتهال هیچ نوع راهحل فکری قاطعی برای این معضلات ندادهاند. چنین راهحلهایی در سیاست وجود ندارد. اما توانستهاند با ترسیم دقیق خطوط قدرت در ساختار سازماندهی طبقهٔ کارگر و معضلات خیلی واقعی رودرروی چنین سازمانهایی، سهمی حیاتی در تلاش برای غلبه بر مشکلاتی داشته باشند که خود توصیفشان کردهاند.
در بزرگداشت یاد کلاوس اوفه و به سبب ارزش تمامی کارهایش، «دومنطق» سزاوار جایگاهی در خور در هر فهرست مطالعاتی سوسیالیستی است.